در نهمین بخش از وقایع نگاری عاشورا، نحوه ی شهادت چند تن از یاران اباعبدلله را بررسی می کنیم و سپس شهادت علی اکبر، شهادت قاسم بن الحسن و شهادت علی اصغر را عنوان می نماییم. برگرفته از کتاب لهوف سید بن طاووس.
آزاد مردان با وفا
مسلم بن عوسجه به میدان آمد، در جنگ با دشمنان سعی و کوشش فراوان برد، تا از اسب بر زمین افتاد. امام حسین (علیه السلام) به سوی او آمد، در حالیکه حبیب بن مظاهر همراه آن حضرت بود.
اباعبدالله فرمودند: «ای مسلم! خدا تو را بیامرزد.» سپس این آیه را قرائت نمود: «فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و مابدّلوا تبدیلا» بعضی از ایشان به شهادت رسیدند و بعضی در انتظار رسیدن به آن می باشند و نعمت خداوند را تبدیل نکردند.
حبیب نزد او آمد و گفت: کشته شدن تو بر من مشکل است، ولی تو را به بهشت مژده می دهم. اگر این نبود که یقین دارم پس از تو کشته می شوم، دوست داشتم که آن چه دوست داری به من وصیّت کنی.
مسلم به امام حسین (علیه السلام) اشاره کرد و گفت: تو را به یاری این مرد وصیّت می کنم، در راه او جنگ کن تا کشته شوی. حبیب گفت: به وصیّت تو عمل می کنم و چشم تو را روشن می گردانم. پس از آن مسلم از دنیا رفت.
سپس عمرو بن قرظه انصاری پیش آمد و از امام (علیه السلام) اذن جنگ خواست. حضرت اباعبدالله (علیه السلام) به او اجازه داد. عمرو مشغول مبارزه شد و کوشش بسیاری در یاری امام (علیه السلام) نمود. هر تیری که به سوی امام می آمد دست خویش را سپر آن قرار می داد و هر شمشیری که می آمد، به جان می خرید و تا نیرو در بدن داشت نگذاشت به وجود مقدّس حسین (علیه السلام) آسیبی برسد، تا آنکه از کثرت زخمها، از پا درآمد. رو به جانب حضرت کرد و گفت: «یابن رسول الله! آیا به عهد خود وفا کردم؟
امام فرمودند: آری، تو پیش از من به بهشت می روی. سلام مرا به رسول خدا (صلوات الله علیه و آله و سلّم) برسان و بگو حسین به زودی به نزد شما می آید.
بعد از او «جون» غلام اباذر، که غلام سیاه رنگی بود، پیش آمد. امام حسین (علیه السلام) به او فرمود: من به تو اجازه دادم که از این زمین بیرون بروی و جان خود را حفظ کنی، زیرا تو همراه ما آمدی تا به خوشی برسی نه اینکه کشته شوی!
گفت :«ای پسر پیغمبر! آیا رواست من در زمان خوشی و نعمت، نان خور شما باشم و در سختی ها شما را تنها بگذارم؟! درست است بویم بد، خانواده ام پست، و رنگم سیاه است؛ شما بر من منّت بگذارید تا بدنم خوشبو، حسبم شریف و رویم سفید گردد. به خدا قسم از شما دور نمی شوم تا این که خون سیاه خویش را با خون پاک شما درآمیزم و به آسایش جاوید بهشتی برسم. پس از آن جنگید تا شهید شد.
شهادت سرو جوان
یاران با وفای امام حسین (علیه السلام) با بدن های چاک چاک بر روی خاک افتاده و به جز اهل بیتش کسی زنده نمانده بود.
در آن هنگام فرزندش علیّ بن الحسین (علیهما السلام) که چهره اش از همه مردم، زیباتر و اخلاقش از همه نیکوتر بود، به سوی پدر آمد و اجازه جنگ خواست.
امام (علیه السلام) نگاهی مأیوسانه بر چهره و اندام او انداختند و بی اختیار قطرات اشک، بر صورتشان جاری شد و فرمودند: «خداوندا! تو شاهد باش! جوانی به سوی این سپاه رفت که از لحاظ اندام، اخلاق و گفتار از همه مردم به رسول تو شبیه تر بود و هرگاه ما مشتاق دیدار پیغمبرت می شدیم، به این جوان می نگریستیم.
در این هنگام علی بن الحسین (علیهما السلام) به دشمن نزدیک شد و به جنگ پرداخت و زد و خورد سخت و خونینی نمود، عدّه زیادی را کشت.
سپس به سوی پدر آمد و گفت: ای پدر بزرگوار! تشنگی جانم را به لب رسانیده و سنگینی آلات جنگ، مرا به رنج انداخته است. آیا ممکن است با اندکی آب، مرا از تشنگی نجات دهی؟
امام حسین (علیه السلام) گریستند و فرمودند: فرزندم! بازگرد، کمی دیگر بجنگ، زیرا بسیار نزدیک است که جدّت پیامبر (صلوات الله علیه و آله و سلّم) را ملاقات کنی و از دست او سیراب گردی که از آن پس، هرگز تشنه نشوی.
جناب علی اکبر (علیه السلام) به سوی میدان بازگشت. آنقدر جنگید تا از پای در آمد. در آخرین لحظه های زندگیش بود که رو به امام حسین (علیه السلام) کرد و گفت: «پدرجان! خدانگهدار تو و سلامش بر تو باد، اینک جدّم محمّد مصطفی (صلوات الله علیه و آله و سلّم) تو را سلام می رساند و می فرماید: ای حسین زود نزد ما بیا.
امام (علیه السلام) بر بالین کشته فرزندش نشست. صورت بر صورت او نهاد و فرمود: «پسر جانم! خدا بکشد کسانی را که تو را کشتند. چقدر گستاخی نمودند بر خدا؟ چقدر حرمت رسول خدا را شکستند؟ پس از تو، خاک بر سر این دنیای بی وفا باد!
راوی می گوید: زینب (سلام الله علیها) از خیمه ها بیرون آمد و راه میدان را در پیش گرفت و با صدای اندوهناکی می گفت: ای پسر برادرم،کجایی؟ وقتی بر بالین کشته شده برادرزاده خود رسید، خویش را بر روی آن بدن پاره پاره افکند و گریه سر داد. تا آنجا که امام (علیه السلا)م ایشان را آرام کردند و به خیمه بانوان برگردانیدند.
پس از او جوانان اهل بیت (علیهم السلام) یکی پس از دیگری به میدان می آمدند، تا آنکه عدّه ای از آنان به دست سپاه ابن زیاد کشته شدند. در این هنگام امام حسین (علیه السلام) فریاد زد: ای اهل بیت من! شکیبا باشید. به خدا قسم پس از امروز هرگز خواری و حقارت نخواهید دید.
شقاوت تا کجا؟؟
راوی می گوید: جوانی به سوی میدان آمد که صورتش مانند قرص ماه بود. او قاسم پسر امام حسن مجتبی (علیه السلام) بود. با شجاعت به جنگ مشغول شد. ناگهان إبن فضیل أزدی ملعون، شمشیری بر سرش زد و سر او را شکافت، قاسم به صورت روی زمین افتاد و فریاد زد: «ای عمو جان!» امام حسین (علیه السلام) مانند باز شکاری وارد میدان شد و چون شیر غضبناک، بر آن سپاه حمله کرد و شمشیر خود را بر ابن فضیل فرود آورد و او دست خود را سپر قرار داد و دستش جدا شد، فریادی کشید که لشکریان شنیدند. اهل کوفه حمله کردند تا او را نجات دهند، ولی او زیر سم اسبان پامال و هلاک شد.
همین که غبار فرو نشست، دیدم حسین (علیه السلام) بالای سر آن جوان ایستاده، در حالی که قاسم (علیه السلام) در حال احتضار بود و پاهای خود را بر زمین می سایید. امام (علیه السلام) فرمود: «از رحمت و عنایت الهی دور باد، مردمی که تو را کشتند. روز قیامت کسانی که با کشندگان تو مخاصمه کند، جد و پدر تو خواهند بود.» پس از آن فرمود: به خدا قسم سخت است بر عموی تو، که او را بخوانی و او جواب نگوید یا جواب بگوید، ولی برای تو سودی نداشته باشد. به خدا قسم امروز روزی است که عموی تو دشمنش زیاد و یاورش کم است.
سپس آن جوان را به سینه خود چسباند و در میان کشتگان اهل بیت خود برد و بر زمین نهاد.
در این هنگام زینب (سلام الله علیها) کودکی را از خیمه بیرون آورد و گفت: «برادر جان! این علیِ تو، سه روز است که شیری نخورده و آب ننوشیده، بی تاب است و آرام ندارد، برای او جرعه ای آب بخواه.
پس حضرت کودک را بوسیدند و او را بالای دست گرفتند و فرمودند: ای مردم! شما پیروان و خانواده ام را کشتید، تنها همین کودک باقی مانده، که از تشنگی بی تاب شده؛ او را با جرعه ای آب، سیراب کنید.
هنگامی که امام حسین (علیه السلام) با ایشان سخن می گفت، حرمله به عمر سعد گفت: کدام را بزنم؟
آن ملعون پاسخ داد: آن که نامش علی است، ای نادان مگر سفیدی زیر گلویش را نمی بینی؟
حرمله تیری پرتاب نمود. ناگهان دستان اباعبدالله (علیه السلام) پر از خون و گلوی علی اصغر پاره شد. در تاریخ آمده است: از جمله سرهایی که پس از عاشورا بر روی نیزه ها قرار گرفت، سر کودک شش ماهه امام حسین (علیه السلام) بود.
در نهمین بخش از وقایع نگاری عاشورا، نحوه ی شهادت چند تن از یاران اباعبدلله را بررسی می کنیم و سپس شهادت علی اکبر، شهادت قاسم بن الحسن و شهادت علی اصغر را عنوان می نماییم. برگرفته از کتاب لهوف سید بن طاووس.
آزاد مردان با وفا
مسلم بن عوسجه به میدان آمد، در جنگ با دشمنان سعی و کوشش فراوان برد، تا از اسب بر زمین افتاد. امام حسین (علیه السلام) به سوی او آمد، در حالیکه حبیب بن مظاهر همراه آن حضرت بود.
اباعبدالله فرمودند: «ای مسلم! خدا تو را بیامرزد.» سپس این آیه را قرائت نمود: «فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و مابدّلوا تبدیلا» بعضی از ایشان به شهادت رسیدند و بعضی در انتظار رسیدن به آن می باشند و نعمت خداوند را تبدیل نکردند.
حبیب نزد او آمد و گفت: کشته شدن تو بر من مشکل است، ولی تو را به بهشت مژده می دهم. اگر این نبود که یقین دارم پس از تو کشته می شوم، دوست داشتم که آن چه دوست داری به من وصیّت کنی.
مسلم به امام حسین (علیه السلام) اشاره کرد و گفت: تو را به یاری این مرد وصیّت می کنم، در راه او جنگ کن تا کشته شوی. حبیب گفت: به وصیّت تو عمل می کنم و چشم تو را روشن می گردانم. پس از آن مسلم از دنیا رفت.
سپس عمرو بن قرظه انصاری پیش آمد و از امام (علیه السلام) اذن جنگ خواست. حضرت اباعبدالله (علیه السلام) به او اجازه داد. عمرو مشغول مبارزه شد و کوشش بسیاری در یاری امام (علیه السلام) نمود. هر تیری که به سوی امام می آمد دست خویش را سپر آن قرار می داد و هر شمشیری که می آمد، به جان می خرید و تا نیرو در بدن داشت نگذاشت به وجود مقدّس حسین (علیه السلام) آسیبی برسد، تا آنکه از کثرت زخمها، از پا درآمد. رو به جانب حضرت کرد و گفت: «یابن رسول الله! آیا به عهد خود وفا کردم؟
امام فرمودند: آری، تو پیش از من به بهشت می روی. سلام مرا به رسول خدا (صلوات الله علیه و آله و سلّم) برسان و بگو حسین به زودی به نزد شما می آید.
بعد از او «جون» غلام اباذر، که غلام سیاه رنگی بود، پیش آمد. امام حسین (علیه السلام) به او فرمود: من به تو اجازه دادم که از این زمین بیرون بروی و جان خود را حفظ کنی، زیرا تو همراه ما آمدی تا به خوشی برسی نه اینکه کشته شوی!
گفت :«ای پسر پیغمبر! آیا رواست من در زمان خوشی و نعمت، نان خور شما باشم و در سختی ها شما را تنها بگذارم؟! درست است بویم بد، خانواده ام پست، و رنگم سیاه است؛ شما بر من منّت بگذارید تا بدنم خوشبو، حسبم شریف و رویم سفید گردد. به خدا قسم از شما دور نمی شوم تا این که خون سیاه خویش را با خون پاک شما درآمیزم و به آسایش جاوید بهشتی برسم. پس از آن جنگید تا شهید شد.
شهادت سرو جوان
یاران با وفای امام حسین (علیه السلام) با بدن های چاک چاک بر روی خاک افتاده و به جز اهل بیتش کسی زنده نمانده بود.
در آن هنگام فرزندش علیّ بن الحسین (علیهما السلام) که چهره اش از همه مردم، زیباتر و اخلاقش از همه نیکوتر بود، به سوی پدر آمد و اجازه جنگ خواست.
امام (علیه السلام) نگاهی مأیوسانه بر چهره و اندام او انداختند و بی اختیار قطرات اشک، بر صورتشان جاری شد و فرمودند: «خداوندا! تو شاهد باش! جوانی به سوی این سپاه رفت که از لحاظ اندام، اخلاق و گفتار از همه مردم به رسول تو شبیه تر بود و هرگاه ما مشتاق دیدار پیغمبرت می شدیم، به این جوان می نگریستیم.
در این هنگام علی بن الحسین (علیهما السلام) به دشمن نزدیک شد و به جنگ پرداخت و زد و خورد سخت و خونینی نمود، عدّه زیادی را کشت.
سپس به سوی پدر آمد و گفت: ای پدر بزرگوار! تشنگی جانم را به لب رسانیده و سنگینی آلات جنگ، مرا به رنج انداخته است. آیا ممکن است با اندکی آب، مرا از تشنگی نجات دهی؟
امام حسین (علیه السلام) گریستند و فرمودند: فرزندم! بازگرد، کمی دیگر بجنگ، زیرا بسیار نزدیک است که جدّت پیامبر (صلوات الله علیه و آله و سلّم) را ملاقات کنی و از دست او سیراب گردی که از آن پس، هرگز تشنه نشوی.
جناب علی اکبر (علیه السلام) به سوی میدان بازگشت. آنقدر جنگید تا از پای در آمد. در آخرین لحظه های زندگیش بود که رو به امام حسین (علیه السلام) کرد و گفت: «پدرجان! خدانگهدار تو و سلامش بر تو باد، اینک جدّم محمّد مصطفی (صلوات الله علیه و آله و سلّم) تو را سلام می رساند و می فرماید: ای حسین زود نزد ما بیا.
امام (علیه السلام) بر بالین کشته فرزندش نشست. صورت بر صورت او نهاد و فرمود: «پسر جانم! خدا بکشد کسانی را که تو را کشتند. چقدر گستاخی نمودند بر خدا؟ چقدر حرمت رسول خدا را شکستند؟ پس از تو، خاک بر سر این دنیای بی وفا باد!
راوی می گوید: زینب (سلام الله علیها) از خیمه ها بیرون آمد و راه میدان را در پیش گرفت و با صدای اندوهناکی می گفت: ای پسر برادرم،کجایی؟ وقتی بر بالین کشته شده برادرزاده خود رسید، خویش را بر روی آن بدن پاره پاره افکند و گریه سر داد. تا آنجا که امام (علیه السلا)م ایشان را آرام کردند و به خیمه بانوان برگردانیدند.
پس از او جوانان اهل بیت (علیهم السلام) یکی پس از دیگری به میدان می آمدند، تا آنکه عدّه ای از آنان به دست سپاه ابن زیاد کشته شدند. در این هنگام امام حسین (علیه السلام) فریاد زد: ای اهل بیت من! شکیبا باشید. به خدا قسم پس از امروز هرگز خواری و حقارت نخواهید دید.
شقاوت تا کجا؟؟
راوی می گوید: جوانی به سوی میدان آمد که صورتش مانند قرص ماه بود. او قاسم پسر امام حسن مجتبی (علیه السلام) بود. با شجاعت به جنگ مشغول شد. ناگهان إبن فضیل أزدی ملعون، شمشیری بر سرش زد و سر او را شکافت، قاسم به صورت روی زمین افتاد و فریاد زد: «ای عمو جان!» امام حسین (علیه السلام) مانند باز شکاری وارد میدان شد و چون شیر غضبناک، بر آن سپاه حمله کرد و شمشیر خود را بر ابن فضیل فرود آورد و او دست خود را سپر قرار داد و دستش جدا شد، فریادی کشید که لشکریان شنیدند. اهل کوفه حمله کردند تا او را نجات دهند، ولی او زیر سم اسبان پامال و هلاک شد.
همین که غبار فرو نشست، دیدم حسین (علیه السلام) بالای سر آن جوان ایستاده، در حالی که قاسم (علیه السلام) در حال احتضار بود و پاهای خود را بر زمین می سایید. امام (علیه السلام) فرمود: «از رحمت و عنایت الهی دور باد، مردمی که تو را کشتند. روز قیامت کسانی که با کشندگان تو مخاصمه کند، جد و پدر تو خواهند بود.» پس از آن فرمود: به خدا قسم سخت است بر عموی تو، که او را بخوانی و او جواب نگوید یا جواب بگوید، ولی برای تو سودی نداشته باشد. به خدا قسم امروز روزی است که عموی تو دشمنش زیاد و یاورش کم است.
سپس آن جوان را به سینه خود چسباند و در میان کشتگان اهل بیت خود برد و بر زمین نهاد.
در این هنگام زینب (سلام الله علیها) کودکی را از خیمه بیرون آورد و گفت: «برادر جان! این علیِ تو، سه روز است که شیری نخورده و آب ننوشیده، بی تاب است و آرام ندارد، برای او جرعه ای آب بخواه.
پس حضرت کودک را بوسیدند و او را بالای دست گرفتند و فرمودند: ای مردم! شما پیروان و خانواده ام را کشتید، تنها همین کودک باقی مانده، که از تشنگی بی تاب شده؛ او را با جرعه ای آب، سیراب کنید.
هنگامی که امام حسین (علیه السلام) با ایشان سخن می گفت، حرمله به عمر سعد گفت: کدام را بزنم؟
آن ملعون پاسخ داد: آن که نامش علی است، ای نادان مگر سفیدی زیر گلویش را نمی بینی؟
حرمله تیری پرتاب نمود. ناگهان دستان اباعبدالله (علیه السلام) پر از خون و گلوی علی اصغر پاره شد. در تاریخ آمده است: از جمله سرهایی که پس از عاشورا بر روی نیزه ها قرار گرفت، سر کودک شش ماهه امام حسین (علیه السلام) بود.