سال 61 قمری که عاشورا در آن اتفاق افتاد، حرف ها و ناگفته های زیادی دارد که در نظر داریم گام به گام آن را بررسی کنیم، این مطالب همگی برگرفته از کتاب لهوف سیدبن طاووس می باشد، در قسمت اول از وقایع نگاری عاشورا از چرایی هجرت امام حسین از مدینه و دعوت کوفیان سخن می رانیم.
سرش را از بدنش جدا کن!
هنگامی که معاویه در ماه رجب سال 60 هجری هلاک شد، یزید به فرماندار مدینه ولید بن عتبه نامه ای نوشت و به او دستور داد که برای من، از تمامی اهل مدینه به خصوص از حسین (علیه السلام) بیعت بگیر، و اگر حسین از بیعت امتناع کرد، سرش را از بدنش جدا کن و برای من بفرست. ولید، مروان را به حضور خواست و نظر او را در این موضوع جویا شد. مروان گفت: حسین هرگز تن به بیعت نمی دهد. اگر من به جای تو بودم و قدرتی که اکنون در دست تو است می داشتم، بدون درنگ حسین را می کشتم.
ولید گفت: در چنین وضعی آرزو می نمودم هرگز به دنیا نمی آمدم که اقدام به چنین کاری کنم و این ننگ بزرگ را به گردن بگیرم. پس از آن مأمور فرستاد تا حسین (علیه السلام) را به خانه خویش فراخواند. حضرت (علیه السلام) با سی نفر از اهل بیت و دوستدارانش به منزل ولید آمد. ولید خبر مرگ معاویه را به اطلاع او رسانید و در خواست بیعت برای یزید را به او عرضه نمود.
امام حسین (علیه السلام) اظهار داشت: «بیعت موضوع ساده ای نیست که بتوان در خفاء و پنهانی انجام داد، فردا وقتی مردم را به این منظور دعوت کردی، به ما نیز اطلاع بده». مروان گفت: «امیر! گوش به سخنان حسین مده و عذر او را مپذیر و هرگاه از بیعت امتناع ورزید، گردن او را بزن.»
حضرت غضبناک شد و فرمود: «وای بر تو پسر زن بدکاره! آیا فرمان کشتن مرا می دهی؟ به خدا قسم دروغ می گویی و با این سخن، خودت را ذلیل و خوار و مورد ملامت قرار می دهی.» پس از آن رو به جانب ولید نمود و فرمود: « ما اهل بیت نبوت و معدن رسالتیم. ماییم که فرشتگان به خانه ما آمد و رفت دارند. خداوند رحمت خود را با ما آغاز نموده است و با ما نیز به پایان خواهد برد. اما یزید فردی است فاسق، شرابخوار، خونریز و کسی مانند من، با شخصی چون او هرگز بیعت نمی کند. ولی شما امشب را به صبح برسانید و ما نیز شب را به صبح می بریم. شما نیک بنگرید و ما هم تأمّلی در کار خود می کنیم که کدام یک از ما برای مقام خلافت شایسته ایم؟! این سخن را گفت و از خانه ولید بیرون آمد.
آن شب گذشت. صبحدم بود که امام حسین (علیه السلام) از منزل بیرون آمد، تا اخبار و رویدادهای تازه را بشنود. مروان او را دیدار کرد و گفت: یا ابا عبدالله، نصیحت مرا گوش کن تا به سعادت برسی. امام حسین (علیه السلام) فرمود: نصیحت تو چیست، بگو تا بشنوم؟! گفت: من به تو سفارش می کنم که با یزید بن معاویه بیعت کنی، زیرا اینکار برای دنیا و آخرت تو بهتر است. امام حسین (علیه السلام) فرمود: « اِنّا لله وَ اِنّا إلَیهِ راجِعُونَ » باید فاتحه اسلام را خواند، آنگاه که امت اسلام به حاکم و سلطانی مانند یزید مبتلا گردد.
من از جدّم رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شنیدم که فرمود: « خلافت بر فرزندان ابی سفیان حرام است.» من هرگز با یزید بیعت نمی کنم.
صبح همان روز که سوم شعبان سال 60 هجری بود، حسین (علیه السلام) به سوی مکه حرکت کرد و بقیه ماه شعبان و رمضان و شوال و ذی قعده را در مکه به سر برد.
منتظرت هستیم
اهل کوفه از تشریف فرمایی امام حسین (علیه السلام) به مکه و امتناع او از بیعت با یزید با خبر شدند و در خانه سلیمان بن صرد خزاعی اجتماع کردند. آنگاه سلیمان ایستاد و گفت: « ای گروه شیعیان همه شنیده اید که معاویه هلاک شد و برای ادای حساب نزد خدای خویش رفت و به نتیجه کارهای خود رسید و پسرش یزید بر جای او نشست و نیز می دانید که حسین بن علی با او مخالفت کرده و از شر ستمکاران و طاغیان بنی امیه به پناه خانه خدا شتافته است. شما شیعه پدر او هستید. حسین امروز به یاری و همکاری شما نیازمند است. اگر یقین دارید که او را یاری می کنید و با دشمنان او می جنگید، آمادگی خود را نوشته، به اطلاع او برسانید و اگر می ترسید که سستی و تنبلی در شما پدید آید، او را به حال خود گذارید و فریبش ندهید.»
پس از آن نامه ای به این مضمون نوشتند:
“بسم الله الرحمان الرحمن الرحیم. به پیشگاه حسین بن علی از سلیمان بن صرد خزاعی و حبیب بن مظاهر و عبدالله بن وائل و گروهی از مؤمنان و شیعیان. پس از تقدیم سلام، سپاس خداوندی را که دشمن تو (معاویه ملعون) و دشمن پدرت را هلاک کرد. آن مرد ظالم و خونخوار و ستمکاری که امارت امت را از آنان سلب کرد و آن را به ظلم و ستم تصرّف نمود و بیت المال مسلمانان را غصب کرد و بدون رضایت ایشان خود را امیر آنان خواند و مردان نیک را کشت و ناپاکان را باقی گذاشت و مال خداوند را در تصرف سرکشان قرار داد. دور باد از رحمت یزدان، چنانکه قوم ثمود دور گردید.
ما اکنون به جز شما امام و پیشوایی نداریم؛ قدم رنجه فرموده و به شهر ما بیایید. امید است خداوند به وسیله شما ما را به راه سعادت راهنمایی کند. نعمان بن بشیر، والی کوفه در قصر دارلاماره است. ولی ما در نماز جمعه و جماعت او حاضر نمی شویم و روزهای عید با او به مصلی نمیرویم. اگر بشنویم که شما به سوی ما می آیید، او را از کوفه بیرون می کنیم. سلام بر تو ای فرزند پیغمبر و بر روان پاک پدرت درود!”
پس از نوشتن نامه، آن را فرستادند، سپس جمعی را با نزدیک یکصد و پنجاه نامه، که هر یک از آنها به امضا یک، دو، سه یا چهار نفر رسیده بود، به سوی امام حسین (علیه السلام) فرستادند. مضمون تمام نامه ها این بود که از آن حضرت دعوت نموده بودند، به سوی آنان برود.
ولی امام حسین (علیه السلام) پاسخی به نامه های آنان نمی داد. تا آنکه در یک روز ششصد نامه به او رسید و نامه های دیگری نیز متواتراً تقدیم خدمتش می شد، که عدد آنها به 12 هزار نامه رسید.
سال 61 قمری که عاشورا در آن اتفاق افتاد، حرف ها و ناگفته های زیادی دارد که در نظر داریم گام به گام آن را بررسی کنیم، این مطالب همگی برگرفته از کتاب لهوف سیدبن طاووس می باشد، در قسمت اول از وقایع نگاری عاشورا از چرایی هجرت امام حسین از مدینه و دعوت کوفیان سخن می رانیم.
سرش را از بدنش جدا کن!
هنگامی که معاویه در ماه رجب سال 60 هجری هلاک شد، یزید به فرماندار مدینه ولید بن عتبه نامه ای نوشت و به او دستور داد که برای من، از تمامی اهل مدینه به خصوص از حسین (علیه السلام) بیعت بگیر، و اگر حسین از بیعت امتناع کرد، سرش را از بدنش جدا کن و برای من بفرست. ولید، مروان را به حضور خواست و نظر او را در این موضوع جویا شد. مروان گفت: حسین هرگز تن به بیعت نمی دهد. اگر من به جای تو بودم و قدرتی که اکنون در دست تو است می داشتم، بدون درنگ حسین را می کشتم.
ولید گفت: در چنین وضعی آرزو می نمودم هرگز به دنیا نمی آمدم که اقدام به چنین کاری کنم و این ننگ بزرگ را به گردن بگیرم. پس از آن مأمور فرستاد تا حسین (علیه السلام) را به خانه خویش فراخواند. حضرت (علیه السلام) با سی نفر از اهل بیت و دوستدارانش به منزل ولید آمد. ولید خبر مرگ معاویه را به اطلاع او رسانید و در خواست بیعت برای یزید را به او عرضه نمود.
امام حسین (علیه السلام) اظهار داشت: «بیعت موضوع ساده ای نیست که بتوان در خفاء و پنهانی انجام داد، فردا وقتی مردم را به این منظور دعوت کردی، به ما نیز اطلاع بده». مروان گفت: «امیر! گوش به سخنان حسین مده و عذر او را مپذیر و هرگاه از بیعت امتناع ورزید، گردن او را بزن.»
حضرت غضبناک شد و فرمود: «وای بر تو پسر زن بدکاره! آیا فرمان کشتن مرا می دهی؟ به خدا قسم دروغ می گویی و با این سخن، خودت را ذلیل و خوار و مورد ملامت قرار می دهی.» پس از آن رو به جانب ولید نمود و فرمود: « ما اهل بیت نبوت و معدن رسالتیم. ماییم که فرشتگان به خانه ما آمد و رفت دارند. خداوند رحمت خود را با ما آغاز نموده است و با ما نیز به پایان خواهد برد. اما یزید فردی است فاسق، شرابخوار، خونریز و کسی مانند من، با شخصی چون او هرگز بیعت نمی کند. ولی شما امشب را به صبح برسانید و ما نیز شب را به صبح می بریم. شما نیک بنگرید و ما هم تأمّلی در کار خود می کنیم که کدام یک از ما برای مقام خلافت شایسته ایم؟! این سخن را گفت و از خانه ولید بیرون آمد.
آن شب گذشت. صبحدم بود که امام حسین (علیه السلام) از منزل بیرون آمد، تا اخبار و رویدادهای تازه را بشنود. مروان او را دیدار کرد و گفت: یا ابا عبدالله، نصیحت مرا گوش کن تا به سعادت برسی. امام حسین (علیه السلام) فرمود: نصیحت تو چیست، بگو تا بشنوم؟! گفت: من به تو سفارش می کنم که با یزید بن معاویه بیعت کنی، زیرا اینکار برای دنیا و آخرت تو بهتر است. امام حسین (علیه السلام) فرمود: « اِنّا لله وَ اِنّا إلَیهِ راجِعُونَ » باید فاتحه اسلام را خواند، آنگاه که امت اسلام به حاکم و سلطانی مانند یزید مبتلا گردد.
من از جدّم رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شنیدم که فرمود: « خلافت بر فرزندان ابی سفیان حرام است.» من هرگز با یزید بیعت نمی کنم.
صبح همان روز که سوم شعبان سال 60 هجری بود، حسین (علیه السلام) به سوی مکه حرکت کرد و بقیه ماه شعبان و رمضان و شوال و ذی قعده را در مکه به سر برد.
منتظرت هستیم
اهل کوفه از تشریف فرمایی امام حسین (علیه السلام) به مکه و امتناع او از بیعت با یزید با خبر شدند و در خانه سلیمان بن صرد خزاعی اجتماع کردند. آنگاه سلیمان ایستاد و گفت: « ای گروه شیعیان همه شنیده اید که معاویه هلاک شد و برای ادای حساب نزد خدای خویش رفت و به نتیجه کارهای خود رسید و پسرش یزید بر جای او نشست و نیز می دانید که حسین بن علی با او مخالفت کرده و از شر ستمکاران و طاغیان بنی امیه به پناه خانه خدا شتافته است. شما شیعه پدر او هستید. حسین امروز به یاری و همکاری شما نیازمند است. اگر یقین دارید که او را یاری می کنید و با دشمنان او می جنگید، آمادگی خود را نوشته، به اطلاع او برسانید و اگر می ترسید که سستی و تنبلی در شما پدید آید، او را به حال خود گذارید و فریبش ندهید.»
پس از آن نامه ای به این مضمون نوشتند:
“بسم الله الرحمان الرحمن الرحیم. به پیشگاه حسین بن علی از سلیمان بن صرد خزاعی و حبیب بن مظاهر و عبدالله بن وائل و گروهی از مؤمنان و شیعیان. پس از تقدیم سلام، سپاس خداوندی را که دشمن تو (معاویه ملعون) و دشمن پدرت را هلاک کرد. آن مرد ظالم و خونخوار و ستمکاری که امارت امت را از آنان سلب کرد و آن را به ظلم و ستم تصرّف نمود و بیت المال مسلمانان را غصب کرد و بدون رضایت ایشان خود را امیر آنان خواند و مردان نیک را کشت و ناپاکان را باقی گذاشت و مال خداوند را در تصرف سرکشان قرار داد. دور باد از رحمت یزدان، چنانکه قوم ثمود دور گردید.
ما اکنون به جز شما امام و پیشوایی نداریم؛ قدم رنجه فرموده و به شهر ما بیایید. امید است خداوند به وسیله شما ما را به راه سعادت راهنمایی کند. نعمان بن بشیر، والی کوفه در قصر دارلاماره است. ولی ما در نماز جمعه و جماعت او حاضر نمی شویم و روزهای عید با او به مصلی نمیرویم. اگر بشنویم که شما به سوی ما می آیید، او را از کوفه بیرون می کنیم. سلام بر تو ای فرزند پیغمبر و بر روان پاک پدرت درود!”
پس از نوشتن نامه، آن را فرستادند، سپس جمعی را با نزدیک یکصد و پنجاه نامه، که هر یک از آنها به امضا یک، دو، سه یا چهار نفر رسیده بود، به سوی امام حسین (علیه السلام) فرستادند. مضمون تمام نامه ها این بود که از آن حضرت دعوت نموده بودند، به سوی آنان برود.
ولی امام حسین (علیه السلام) پاسخی به نامه های آنان نمی داد. تا آنکه در یک روز ششصد نامه به او رسید و نامه های دیگری نیز متواتراً تقدیم خدمتش می شد، که عدد آنها به 12 هزار نامه رسید.