نمایشنامه نیمه شعبان
مجری از گروه سرود دعوت می کند برای اجرای سرود تشریف بیاورند . گروه سرود در حالیکه پرده بسته است ، جلوی سن می ایستند و سرود را شروع می کنند . تک خوان قسمت اول سرود را بی مشکل می خواند . قسمت دوم را هم همینطور اما قسمت سوم را با مکث ، قسمت چهارم را دیگران می رسانند و قسمت پنجم را با وجود رساندن یادش نمی آید . بعد از این جریان ، گروه با ناراحتی و اعتراض از هم جدا می شود . هر یک به گوشه ای رقته و تک خوان هم ناراحت و عصبانی می ایستد
علی : … خوب … دوباره … چرا ول کردین ؟ بیاین دیگه … ( تکخوان و دو نفر دیگر می آیند . اما بقیه نه )
بهزاد : برو بابا دلت خوشه . چی چی رو بیاین ؟ ناسلامتی فردا اجرا داریما …
علی : خوب منم برا همین می گم دیگه .
بهزاد : اینم که شورشو دراورده …
علی : حالا … به نظرت حالا باید چی کار کرد ؟
بهزاد : من نمی دونم . فقط اینو می دونم که حال ندارم . از کجا معلوم فردا دوباره آقا یادشون نره ؟
رضا : تو هم دیگه خیلی بزرگش می کنیا … حتما فکرش جایی دیگه بوده یا …
بهزاد : به من هیچ ربطی نداره …
ایمان (تکخوان ) : … چه خبرته بابا ؟ … آسمون به زمین نیومد که … یادم رفت … همین …
بهزاد : همین ؟ … هه هه …آقا نمی دونه که فردا اولین جشنمونه . اگه فردا خوب برگزار نشه آبرومون رفته . اونم جلو کیا ؟ جلو غریبه ها و پدر مادرا که دعوتشون کردیم .
بابک : خوب راست می گه دیگه . یه جشنه و سرودش ، با این وضع ، من هم می ترسم خوب درنیاد .
علی : بیاین یه بار دیگه تمرین کنیم .
بهزاد : اگه دوباره …
رضا : ای بابا … تو هم ول کن دیگه . ببین اگه یادش رفت بعد بگو ( دوباره می ایستند که بخوانند . در همین موقع پسری با کلاسور و خودکار وارد می شود )
حمید : سلام بچه ها … چطورین ؟ ( گروه در همان وضعیت )
علی : خوبیم . ولی به نظر می آد که تمرین ما رو همچین بفهمی نفهمی خراب کردی .
حمید : ای بابا … ببخشید … حواسم نبود … آخه آقای مدیر گفتن که از همه برنامه ها گزارش تهیه کنم و ببینم برنامه ها چطور پیش می ره . خوب … اینجا چطوره ؟ ( گروه باز می شود )
طاها : بقیه گروه ها چی کارا کردن ؟
حمید : (کلاسور را باز می کند و برگه ها را ورق می زند ) گروه نمایشگاه که کاراشون مشخصه . برای کتابا کد زدن ، خلاصه نوشتن ، قیمت گذاری کردن و خلاصه همه چیزشون به راهه . گروه میز گرد هم همه آمادن و چند بار تمرین کردن . گروه مسابقه هم که برنامه شونو من دیدم . خیلی جالب بود . یه سوالایی درآوردن … خلاصه … آهان … گروه پذیرایی هم سفارشاشونو دادن که فردا اول ساعت برن و بگیرن . فقط مونده کار شما …. که اولا خیلی مهمه و در ثانی آقای مدیر هم خیلی سفارش کرد که خوب برگزار کنین . آخه مثل اینکه از مدارس دیگه هم چند نفر دعوت کرده . خوب … علی جان … کار چطوره ؟
علی : خوبه . ما هم داریم آخرین …
بهزاد : علی دست وردار … باور کن هنوز هم وقت داریم برنامه رو کنسل کنیم . مهمونای خودمون کم بودن ، جند نفر دیگه هم اضافه شدن .
حمید : چی ؟ کنسل ؟ برای چی ؟ علی … ؟
ایمان : میدونی چیه حمید خان …. من تکخون سرودم و سرود یادم رفته . برا همین آقایون می خوان سرود رو کنسل کنن .
حمید : عجب … ما رو باش که جلو آقای مدیر چقدر پز دادیم . علی … چی کار کنیم ؟
علی : اجرا .
بابک : این علی هم یه چیزیش می شه ها . انگار نمی فهمی . این آخرین تمرینمونه . قراره فردا هم اجرا کنیم جلو شونصد نفر . اگه خراب شه ، آبروی خودمون هیچی ، آبروی آقا مدیر رو هم بردیم . من یکی که نیستم .
بهزاد : گل گفتی . ما هم نیستیم . ( قصد خروج . بهت بچه ها )
رضا : خوش اومدین … توفیق می خواد این کارا . فکر کردین الکیه . شما ها برین دو نفر دیگه می آن . برنامه های جشن زمین نمی مونه . ( آن دو در حال خروج خستند که فردی از طرف مقابل سن با یک جالباسی که چند روپوش آزمایشگاهی و چند لباس عربی و سربند و چند تیشرت غربی و کلاه اسپرت به او آویزان است ، وارد می شود . کف بلندی می زند . با صدای کف او همه فیکس می شوند . )
نویسنده : نه . این خوب نیست . نباید کسی بره . ( فیگور آن دو را تصحیح می کند . کمی فکر کرده تا این که به راه حلی می رسد . مجدد کف و حرکت بچه ها . باز شدن پرده . در روی سن دو سه نفر با لباس معمولی امروزی و وسایل گریم روی صندلی نشسته اند . قسمتی حالت کلاس است ، یک وایت برد با ماژیک ، چند میز با دفاتری باز روی آن ها و چند کیف و خودکار . قسمتی دیگر حالت مسجد است با محراب و جانماز و مهر . طرف دیگر حالت خیابان است با چند مغازه و یک سطل آشغال و مقداری آشغال روی میز . )
فرید : … وایسین ببینم . چیه بهزاد ؟ … بابک … تو چته ؟ خیلی دور ور داشتین . فکر کردین این اولین کسیه که چیزی یادش می ره ؟ … آره ؟ ( سر تکان دادن نویسنده به حالت تایید )
بهزاد : ( ایستادن آنها ) چی ؟ اولین نفر ؟ بابک تو می فهمی ؟ من که نمی فهمم چی می گه .
فرید : باید هم نفهمی . منظورم اینه که … فراموشی مخصوص الان و دیروز و فردا نیست .
( کف نویسنده . فیکس )
نویسنده : کلاس دانشگاه . ( بچه ها به کنار جالباسی می روند و با کمک افراد نشسته روپوش می پوشند و روی صندلی ها می نشینند . فردی هم روبروی آنها با روپوش می ایستد و عینکی به چشم می زند . )
علی ( استاد ) : با سلام . امروز بحث ما درمورد رده ویروس فراموشیه . ما سعیمون این هست که در این کلاس … یعنی ویروس شناسی به بررسی ویروس هایی بپردازیم که … از نظر خیلی ها مهم به نظر نمی آد و فکر میکنند که ازبین رفته ، در حالی که به نظر شخص من اینطور نیست و واگیردار بودن این ویروس خطر اونو تشدید می کنه و اون ویروس فراموشی در تاریخه … که خوب … بعضی ها به دلایلی از بین رفته اش تلقی میکنن .
بهزاد : یعنی چی دکتر ؟
علی : یعنی این که … چطور بگم … به نظر من … زمان این مبحث و این بررسی نه تنها به پایان نرسیده ، بلکه الان تازه زمان تحقیق روی اونه . بنا بر این ما روی این موضوع تمرکز می کنیم و به جوانبش می پردازیم .
طاها : ببخشید جناب دکتر ، به عنوان منبع به چه کتاب هایی مراجعه کنیم ؟
علی : من مطالب لازم رو به صورت جزوه خدمتتون ارائه می دم . چون این مسایل رو هر جایی بهتون نمی گن . بله … خوب … این رو هم بگم که گذروندن این دوره منوط به انجام تحقیق های متعددیه که توانایی تونونو درمورد شناخت بیماری های مختلف ناشی از این رده ویروسی افزایش بده . اولین موضوع تحقیق اینه : اولین ویروس فراموشی کی و کجا یافت شد ؟ ( روی وایت برد می نویسد . ایمان و رضا با هم صحبت می کنند )
ایمان : جناب دکتر ، اگر اجازه بدین این موضوعو من و رضا بر می داریم .
رضا : از حجاز هم شروع می کنیم و وادی … غدیر خم .
( کف نویسنده . فیکس شدن افراد . دوباره کف و به حالت عادی درآمدن بچه ها و تعویض لباس )
بابک : حالا این موضوع چه دردی رو از ما دوا می کنه ؟ سرود ما درست می شه ؟ نمی شه که .
طاها : تو هم گیر دادی به سرودا .
بهزاد : میگی چی کار کنیم ؟
حمید : من هم همین سوال رو دارم . علی چیکار کنیم ؟ می خوای …
علی : نه خیر . بابا جون یه مسئله رو چرا این قدر بزرگ می کنین ؟
ایمان : علی جان ، … آخه واقعا هم خیلی بزرگه …
علی : ( متعجب ) ایمان … چی می گی ؟
ایمان : اگه این فراموشیه نبود که وضع ما به این جاها نمی کشید . ( کف نویسنده . فیکس شدن افراد . )
نویسنده : خوب … ( حالت تفکر و تایید ) مسجد کوفه . ( بازیگران با کمک افراد لباس های عربی را می پوشند و دستار به سر می بندند و چهره بعضی از آنها مختصر گریمی می شود . )
نویسنده : سریع … زود … ( صدای ملکوتی نماز پخش می شود . حالت نماز به سمت محراب . رکوع . بهزاد و بابک با ترس این طرف و آن طرف را نگاه میکنند و از صف نماز خارج می شوند و در گوشه ای لباس خود را عوض کرده و می ایستند . سجده . نور خاموش . روشن . حمید و فرید دراز کشیده و خوابیده اند . طاها و رضا ناراحت نشسته و علی هم مضطرب حرکت می کند . )
طاها : میگویند پشت سر مسلم بن عقیل سفیر و فرستاده حسین بن علی ، فرزند پیغمبر ، در ابتدای نماز ، کل مسلمین کوفه تکبیر گفتند ، اما در تشهد جز دو سه نفری با او سلام ندادند .
رضا : من هم شنیده ام . مایه شرمساری است . عجب مردم دورنگ متظاهری … به نظر تو دلیلش چه بود ؟
طاها : نمی دانم … ولی گمان می کنم شان و ارزش پسر عم حسین را فراموش کرده بودند . فراموشی … ای کاش ما در کوفه می بودیم و از وی دفاع می کردیم .
طاها : راست می گویی . ولی … شاید خود این عدم حضور لطف خداوند بود .
رضا : چه می گویی ؟ … تو می گویی که خدا …
طاها :آرام ، آرام برادر . من چیز خاصی نمی گویم . کفر و دشنام هم از دهانم خارج نشده . فقط می گویم از کجا معلوم ما درآن موقعیت فراموشی دامنگیرمان نمی شد و کار دیگری نمی کردیم . هان ؟ این قدر به ذهن خود مطمئنی ؟ … من که
رضا : بس است . بس است . این قدر عقلانی صحبت مکن . در این موارد … ( صدایشان آرام می شود و صحبت را ادامه می دهند . علی صدایش را بلند میکند . )
علی : نمی دانم … نمی دانم کجاست و چه می کند . خدا کند … خدا کند از سلول های متعفن و سیاه چال حکومتی سر درنیاورده باشد . خدا … خدا خودت حافظش باش . چقدر … چقدر به این پسر گفتم که دین خود را داشته باش اما … اما چه ضرورتی دارد که آن را آشکار کنی ؟ … هان ؟ … نمازت را خواندی ؟ بسیار خوب … دیگر چرا به دنبال دردسر رفتی ؟ آیا فقط تو برای او نامه فرستادی ؟ دیگران نامه نفرستادند ؟ پس آنها کجایند ؟ … برادر خام من … این مردم را نشناخته ای . مردم فراموش کار . مگر سقیفه را فراموش کرده بودی ؟ دیگر بزرگتر از آن که نبود . انسان ذاتا فراموش کار است . ای خدا … خودت کمک کن …. ( کف نویسنده . فیکس شدن افراد . ورود نویسنده و اصلاح فیگورها . باز کردن دستار از سر آنها و پاک کردن گریم . )
نویسنده : هوم … مسئله فراموشی … فراموشی … خوب تا این جاش بد نبود . مسئله فراموشی در این قالب . از این جا به بعد رو چیکار کنم ؟ (در میان بازیگرها راه می رود ) اول ببینیم تا حالا چیکار کردم ؟ ویروس واگیردارفراموشی در این زمان . که کم کم داره فراگیر می شه . فراموشی اصول گذشته و ابداع اصول تازه بی ربط . با مزه هم از اون اصول به نام قدیمی و قابل تعویض نا م برده می شه . بعدش … جریان مسلم . که خوب اون هم یکی از شاخصه هاست . چی میشد فراموشی نبود ؟ هان ؟ دیگه خاطرات و اتفاقات تلخ زندگی یادمون نمی رفت و دیوونه می شدیم . ولی کدومشون بهتره ؟ فراموشی و زندگی راحت یا … به یاد موندن و مشقت ؟ … هه هه هه … عجب سوال احمقانه ای … طبیعیه که … اما نه … وایسا ببینم … ( ناراحت . کف نویسنده . با کمک افراد ، بازیگر ها به حالت قبلی برمی گردند و ایمان و بابک و بهزاد وارد صحنه می شوند . )
بابک : به آدم چیز فهم . خوبه خودشم قبول داره ها .
حمید : بچه ها همین الان کارمونو مشخص کنین . من باید تکلیفم معلوم باشه . اگه سرود نیس ، بگین به فکر یه برنامه دیگه باشم . اگر هم می تونین که … اصلا اگه نگرانین که ایمان سرود رو نتونه خوب بخونه ، می خواین با اجازه علی آقا تک خونو عوض کنیم .
علی : اگه … خود ایمان حرفی نداشته باشه ، من حرفی ندارم .
ایمان : … نه من حرفی ندارم .
حمید : خوب … کی صداش خوبه ؟
بابک : بهزاد .
طاها : چه جالب . پس این همه جار و جنجال برا این بود .
بهزاد : برا چی بود ؟ من چندان هم راضی …
جمید : بسه دیگه . حفظ هستی بهزاد ؟
رضا : اگه قا بهزاد حفظ نباشه می خوای من حفظ باشم ؟
حمید : پس یه بار جلوی من بخونین که نظر نهایی رو بدیم بره دیگه . ( ناراحتی ایمان و علی . به حالت سرود ایستادن . آماده خواندن . شمارش حمید . کف نویسنده . فیکس )
نویسنده : (داد ) نه . این خوب نیست . رو شخصیت ایمان کلی کار شده . یه فکر دیگه . ( کف نویسنده . حالت عادی بچه ها )
حمید : راستش بچه ها … نمی دونم … اگه موافق باشین به فکر یه برنامه دیگه باشیم . چطوره ؟ ( ناراحتی و تاسف بچه ها . نگاه به هم . کف نویسنده . فیکس )
نویسنده :نه اینم خوب نیست . با این کار که رو فراموشی صحه گذاشتیم . ما هم میشیم مثل بقیه . ( ادا در می آورد ) فراموش کردی ؟ اشکالی نداره جونم . بیا یه چیز دیگه بگو . نه . خوب نیست … یه فکر دیگه … اصلا من چه میدونم … ( کف . حالت سابق بازیگران . استیصال نویسنده .)
بهزاد : خوب … آقایون ما که رفتیم . امیدوارم سرودتون اجرای خوبی داشته باشه .
ایمان : متشکریم . اگه تا حالا هم نبودین اینقدر معطل نمی شدیم .
رضا : چیه ؟ خیلی حس ورتون داشته ها . همچین آش دهن سوزی هم نیستین … شر کم .
حمید : یعنی چی ؟ اینا …
علی : یعنی که همین . از همون اول هی غرغر . اگه نبودین چه بسا ایمان هم تو این مدت حفظ میشد .
طاها : اصلا کی به تو گفته پاشی بیای تو جشن کار کنی ؟ هان ؟ تو به درد …
علی : طاها …
بابک : بیا بریم بابا . اگه جشن گرفتنتون و کار کردنتون اینطوریه ، ارزونی خودتون . مال همون کسی که دارین براش کار میکنین . ( کف . عصبانیت نویسنده . فیکس )
نویسنده : نه … نه … نه . بابا این جوری نه . همین برخوردا کار رو به این جا رسونده دیگه . چه خبره ؟ نمی دونم … فراموشی . فراموشی … ما داریم برا کی کار می کنیم ؟ ( رو به طاها ) تو برای کی کار می کنی ؟ … از کارت راضیه ؟… هان … یا فراموشش کردی ؟ آره ؟ … اشکالی نداره … متاسفانه مثل تو زیادن . ( رو به بهزاد و بابک ) اما امثال شما ها زیادترن . ( کف نویسنده . طاها ، رضا ، حمید و فرید کنار سن می ایستند . افراد به بابک و بهزاد تیشرت را می دهند که بپوشند . همینطور به بهزاد هدفون و واکمن و عینک دودی و به بابک کلاه اسپرت و یک روزنامه . ایمان جستجوگر به این طرف و آن طرف می گردد که ناگاه آن دو را می بیند . به طرف بهزاد می رود . بهزاد هدفون به جیب و واکمن به گوش است و متناسب با آوای واکمن سر و هیکلش را تکان می دهد . ایمان به او می رسد . )
ایمان : ببخشید ( بهزاد نمی فهمد ) … آقا با شما هستم … ( نمی فهمد . صدای ایمان بلندتر می شود ) ببخشید آقا با شما هستم . ( بهزاد متوجه میشود )
بهزاد : جونم … چی می خوای ؟
ایمان : ببخشید شما ولیعصر رو میشناسین ؟
بهزاد : کی ؟ ( عینکش را بالا می دهد و تازه به ایمان نگاه میکند )
ایمان : ولیعصر …
بهزاد : ولیعصر ؟ … ولیعصر … آهان … فهمیدم . ولیعصر رو می گی ؟ بهت نمی آد … آره می دونم . آخه … اگه نگم پاتوقمه … چند باری رفتم . یه میدونیه بزرگ . از یه طرفش به راه آهن می رسه ، یه طرفش هم به تجریش . می دونی … آخر همه چیزه … لباس ، تی شرت ، سی دی ، … اهل این حرفا که نیستی ؟ … هان؟… بی خیال . آهان … ادکلن . آقا نمی دونی چیا داره . کفشاشو بگو . نمی دونی …
ایمان ( کلافه ) : ممنونم . ( جدا می شود و به طرف بابک می رود ) آقا ببخشید،
بابک ( روزنامه را پایین آورده ) : جانم ؟ مشکلی پیش اومده ؟
ایمان : نه . فقط … می خواستم بپرسم ولیعصر رو می شناسین ؟
بابک : چی ؟ ولیعصر ؟ … کی همچین چیزی بهت گفته ؟ هان ؟ بابا تو جوونی برو جوونیتو بکن . چیکار به این کارا داری ؟ این حرفا مال پیرمردا و گنده ترا ست . بعدشم … من که نمی دونم کجاس ، ولی می دونی اگه بیاد چی می شه ؟ می دونی چه اتفاقاتی می افته ؟ … (صدایش را آرام می کند ) رو زمین سیل خون می آد . همه آدما رو می کشه . اونم با شمشیر . خدا کنه اومدنش به این نزدیکا نباشه . من که خیلی می ترسم . میگن این جنگا هم برا اومدن اونه . راستی .
ایمان : بسه دیگه . نمی خوام هیچی بشنوم . ممنونم . ( کف نویسنده . فیکس شدن . )
نویسنده : (تاسف ) اوضاع ما اینه . ( اشاره به بهزاد ) یکی اصلا اسم ولیعصر رو نمی فهمه چی هست . یکی دیگه هم ( اشاره به بابک ) چیا درمورد ایشون به خوردش دادن . فراموشی … فراموشی … خوب … حالا تا این جاشو نوشتم . بقیه اش رو … ولی حالا هدف من از نوشتن این نمایش نامه چی بود ؟ می خواستم چی رو بگم ؟ می خواستم بگم که … بگم که … این نکته رو بگم که … اِ … چی می خواستم بگم ؟ میخواستم بگم که فراموشی یه ویروسه ، یه درده ، مثالهای فراوونی هم داره ، خوب بعدش … اِ … نکنه من هم دارم مریض می شم ؟ هان ؟ … نه من که واکسنشو زده بودم … من که خودمو مصون می دونستم … نه … من هنوزم سالمم … می خواستم بگم که … آره … می خواستم بگم که ما ها هممون یه چیزایی یادمون رفته … هم من ، هم ایمان ، هم شماهایی که دارین این نمایش رو می بینین . همه یه چیزایی رو فراموش کردیم که نمی دونیم چیا هستن . هیچ کس هم این فراموشی رو یادآوری نمی کنه . ( فریاد ) آهای … بیدار شین . با همه تونم . یادتون بیاد کیا هستین . شماها شیعه این . شیعه مرتضا علی . شما پدر دارین . پدری که کل دنیا و مافیها مال اونه . شما ها آقا و صاحب دارین . با این حال پیش دیگران می رین و از اونا درخواست می کنین . یادتون نره که آقاتون بخشنده ست ، پهلو همون برین … از اون بخواین . آقا تون پشت پرده غیبت نشسته . کاراتونو می ببینه … به حالتون غصه می خوره . درد و ناراحتیتون اون رو هم ناراحت می کنه و خوشحالیتون باعث شادی دل ایشون می شه . اما ما چی ؟ … ناراحتی ایشون باعث ناراحتی ما می شه ؟ ( فریاد ) به خدا نه … چرا که اگه می شد سعی می کردیم بزرگترین ناراحتی امام زمان رو که در غیبت موندنشونه رو با دعا کردن بر فرج ایشون بر طرف کنیم … اما … مردونه چند نفر از ما برای فرج ایشون دعا می کنیم ؟ … مرد باشین و جواب بدین … نه … نه … سراتونو نندازین پایین . امام از این حالت خوشش نمی آد . دوست داره شیعه ش همیشه سرفراز باشه . بیاین برا آقامون دعا کنیم . بیاین از این شرمندگی در بیایم . من یادم نرفت که چی می خواستم بگم ، شما ها هم یادتون نره چی بهتون گفتم . خوب … خدا رو شکر … فکرکنم سوژه خوبی شد . برم تا دوباره یادم نرفته بنویسمش . ( خروج نویسنده . به حالت درآمدن گروه سرود و دوباره بی غلط خواندن سرود . )
والسلام علی من اتبع الهدی