پس از آنکه در عالم خواب به جناب ابراهیم خلیل الله...
آزمونی دشوار
پس از آنکه در عالم خواب به جناب ابراهیم خلیل الله (علیه السلام) امر شد که فرزند خود اسماعیل را قربانی کند، از آنجا که پیغمبران خواب شیطانی و کذب نمی بینند، آن جناب بعد از بیدار شدن فوراً در صدد اطاعت امر پروردگار خویش بر آمد. لذا جناب هاجر را به مکه رهسپار نمود و فرزند را نزد خود در منا نگاه داشت. آنگاه قصۀ خواب و امر حق تعالی را به او ابلاغ نمود و فرمود: «قَالَ يَا بُنَيَّ إِنِّي أَرَى فِي الْمَنَامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ مَاذَا تَرَی»1 «ای پسرك عزيزم! من در خواب دیدم که باید تو را ذبح نمایم، پس تأمل نما که چه رأی میدهی».
جناب إسماعيل (عليه السلام) با كمال خضوع و تسلیم، از کلام پدر استقبال نمود و فرمود: «قَالَ يَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ»2 «ای پدر! به آنچه که مأمور شده ای عمل کن و انشاءالله مرا از صبر کنندگان خواهی دید»؛ جناب ابراهیم (علیه السلام) با نهایت حسرت به فرزند خود نظر کرد و به سختی گریست. جناب اسماعیل (علیه السلام) نیز از شدت اندوه پدر متاثّر گردید و ناله سر داد. تا آنکه هر دو بزرگوار تصمیم خود را عزم نمودند و مهیا شدند برای اطاعت وحی پروردگار.
جناب اسماعیل در مقام وصیت به پدر عرض کرد: از تو می خواهم که با مادرم مدارا و مهربانی نمایی و او را در فراق من تسلیت دهی؛ در وقت ذبح کردن دست و پای مرا محکم ببند که مبادا دست و پا زده و کار بر تو سخت شود؛ صورت مرا در وقت بریدن گلویم با پارچه ای بپوشان که مبادا چشمت به صورتم باز شود و محبت پدری، تو را مانع شود از اطاعت امر پروردگار و رأفت و مهربانیت سبب تأخیر در امتثال وحی آسمانی گردد.
حضرت ابراهیم (علیه السلام) از شنیدن این بیانات، حالت اضطرابی در قلب مبارکش واقع گردید و سيل اشك از دو چشم مقدسش جاری بود به حدّی که مشرف بر هلاکت گردید؛ پس آن فرزند یگانه را به سینه چسبانیده، می بوسید و می بوئید و به او میفرمود: «اي پسرك عزيزم! چه قدر خوب مرا اعانت میکنی بر اطاعت پروردگار»؛
تلاش شیطان
پس از آن به سوی منا روانه گشتند؛ تا آنکه به محل «جمره عقبی»3 رسیدند. در آنجا ابلیس به صورت پیرمردی مجسّم گردیده و به خدمت آن جناب رسید و به شدت در مقام منع آن حضرت از این کار بر آمد؛ به طمع آنکه شاید بتواند با وسوسه او را از اطاعت پروردگار باز دارد. گفت: ای ابراهیم! در حق این جوان چه خیالی داری؟ فرمود: می خواهم به امر الهی او را ذبح نمایم. گفت: برای چه میخواهی جوانی را بکشی که به قدر چشم بر هم زدنی معصیت خدا را نکرده؟! فرمود: خدا مرا امر کرده است. گفت: البته خدا تو را از این عمل نهی کرده و راضی نیست به چنین عمل زشت و قبیحی! یقین بدان که شیطان تو را به این کار امر کرده است.
آن حضرت فرمود: وای بر تو! همان کسی که مرا به این سرزمین رسانید، به این کار امر کرده و آنچه به گوش من رسیده است، قطعاً كلام او بوده؛ گفت: ای ابراهیم! تو پیشوای مردمان هستی و اگر چنین عملی بکنی و فرزندت را به دست خود ذبح کنی، مردم هم فرزندان خود را ذبح خواهند نمود و اینکار ناشایسته و عمل زشت از تو به یادگار باقی میماند؛
آن بزرگوار خشمگین شد و فرمود: والله دیگر با تو تکلّم نخواهم کرد و پس از آن به امر جبرائیل او را تعقیب نمود و هفت سنگ کوچک به سوی او انداخت و آن لعین به زمین فرو رفت و از چشم آن حضرت غایب شد. سپس آن حضرت با بدن لرزان و چشم گریان، فرزند را به طرف صحرای منا و محل ذبح برد. اما ابلیس بعد از مأیوس شدنش از گمراه نمودن پدر، این بار به صورت بشري در نظر فرزند مجسّم شد و به طمع گمراه نمودن او، هر قدر که می توانست او را بر فرار ترغیب نمود تا آنکه آن بزرگوار نیز در غضب شده و او را تعقیب نمود که مجازاتش نماید و آن لعین فرار کرد و حضرت اسماعیل هم مانند پدر، با هفت سنگ ریزه او را طرد نمود.
هنگامی که آن ملعون از گمراه کردن فرزند هم مایوس شد، باز هم از وسوسه دست برنداشت و به محل کعبه معظمه رفت برای ملاقات با هاجر (عليها سلام) به طمع آنکه شاید بتوان او را اغواء نماید و او از ذبح فرزندش مانع شود و به این وسیله حضرت خليل (عليه السلام) و فرزندش خطا و معصیت امر خدا را بنمایند. پس به صورت پیر مردی بر جناب هاجر ظاهر شد و به او عرضه داشت: که ای زن! من مردی را در صحرای منا دیدم که هیئت و صفات او چنین و چنان بود. او کیست؟ فرمود: او شوهر من می باشد. گفت: جوانی را هم مانند برده ای در خدمتش دیدم. فرمود: بلی، او هم فرزند من است. گفت: دیدم آن جوان را بر زمین انداخته و کاردی هم به دست گرفته که او را ذبح نماید.
آن بانو در غضب شد و به او فرمود: البته دروغ ميگوئي اى لعين! جناب ابراهیم رحمش از همه کس بیشتر و به همه مردمان مهربان است؛ چگونه می شود که با فرزند عزیز خود چنین عملی را بکند و او را ذبح نماید؟! آن لعین سوگندهای بسیار به خدای کعبه و آسمان و زمین یاد نمود. آن مخدره از راه تعجب و حیرت از او سوال کرد که چرا جناب خلیل قصد چنین عملی را نموده؟! گفت: او ادعا میکند و گمان مینماید که خدایش او را به این عمل امر کرده است. آن بانو فرمود: پس سزاوار است که امر پروردگارش را اطاعت نماید. اما آن لعین آنقدر اصرار به آن بانو نمود تا آنکه او هم خشمگین شده و او را مانند شوهر و فرزندش به هفت سنگریزه زد و دور نمود. به این سبب بر تمام حاجیان تا روز قیامت واجب شد که در آن سه موضع جمرات که آن سه بزرگوار با هفت سنگ ریزه آن لعین را رانده اند، هر کدام آن سه موضع را به همان عدد سنگ بزنند.
اجرای امر الهی
جناب ابراهیم ( علیه السلام) با جگر سوزان و چشم گریان و دست و بدن لرزان، فرزند را برای اطاعت امر حق تعالى به طرف راستش به طرف کعبه معظمه بر روی زمین خوابانید و آن طفل در نهایت تسلیم و آرامی دست و پای خود را دراز نموده و بدون کمترین اضطراب و وحشت و بدون هیچ گونه تشویش و حرکتی، خود را مهیای قربانی شدن کرده بود. پس جناب خلیل الله (علیه السلام) دست دراز کرده و کارد بسیار تیزی را گرفت و با آنکه از شدت غصّه و گریه، بدن مبارکش می لرزید، کارد را بر گلوی نازك آن طفل عزیز گذارده و با قوّت تمام بر آن حنجر لطیف فشرد. اما هر قدر سعی و جدّیت می نمود کمترین جراحتی هم به پوست نازك حنجر، وارد نمی آمد.
پس با تعجب به کارد نظر نمود و دید که طرف تیز او به سمت عقب رفته و پشت کارد به گلوی طفل است. (در روایت است که جبرائيل به امر پروردگار او را برگردانده بود) در مرتبه دوم کارد را برگردانید و طرف تیز آن را بر آن گلوی محترم گذارده و بیش از پیش فشرد اما کمترین اثری از او ظاهر نگشت و باز هم دید که آن کارد برگشته است. در مرتبه سوم باز همین عمل را تکرار نمود و با سرعت تمام و قوت کامل و با نهایت خوف و وحشت از تقصیر و کوتاهی در اطاعت امر پروردگار آن تیغ برّان را بر آن حلقوم نازك لطيف، فشاری محکم داد و چون باز هم اثری از او ندید در غضب شد و آن را محکم بر سنگ سختی که در آنجا بود زد و آن سنگ سخت به دو نیم شد.
در آن هنگام جبرائیل بر حضرتش نازل شد؛ با حیوانی به هیئت گوسفند که از بهشت آورده بود. پشم او سفید بود با چهره ای به رنگ سیاه تیره و آن گوسفندي بود كه به قدرت الهي خلق شده بود بدون آنکه از شکم حیوانی زائیده شده باشد. جبرائیل او را به خدمت آن جناب آورد و از جانب حق تعالى به او امر نمود که آن حیوان را در عوض فرزندش قربانی نماید که فدای او باشد و در آن هنگام ندائی از طرف آسمان شنید: «وَنَادَيْنَاهُ أَنْ يَا إِبْرَاهِيمُ قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيَا إِنَّا كَذَلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ»4 «او را ندا داديم كه اى ابراهيم! حقّاً كه رؤيايت را تحقق بخشيدى (و امر ما را اطاعت كردى)، همانا ما نيكوكاران را اين گونه پاداش مىدهيم»؛ «وَفَدَيْنَاهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ»5 «و بر او (گوسفندی فرستاده و) ذبح بزرگی فدا ساختیم».
حضرت خلیل الله (علیه السلام) به امر ربّ جلیل در آن صحرا آن حیوان را در عوض فرزندش ذبح نمود و به همین سبب بر تمام حاجیان تا روز قیامت واجب شد که در آن صحرا حیوانی را ذبح نمایند تا جایز شود که از احرام خارج شوند. پس از این امتحان الهی، حق تعالی آن جناب را امام و پیشوای تمام خلائق تا روز قیامت قرار داد و به او فرمود: «قَالَ إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا»6 «من تو را به پیشوایی خلق برگزینم»؛ پیغمبر خاتم (صلی الله علیه و آله) و امت او را هم به متابعت نمودن از سنتها و آدابی که آن بزرگوار بجا آورده امر فرمود که در این آيه شريفة به آن اشاره شده: «ثُمَّ أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ أَنِ اتَّبِعْ مِلَّةَ إِبْرَاهِيمَ حَنِيفًا»7 «آن گاه بر تو وحی کردیم که (در دعوت به خداپرستی و توحید و بسط معارف الهی) آیین ابراهیم را تعقیب کن که پاک و یکتا پرست بود».
منابع:
1 صافات/ 102
2 همان
3 اولین جایی که در اعمال حج، حاجیان با هفت ریگ کوچک به آن می زنند.
4 صافات/ 105
5 صافات/ 107
7 نحل/ 123