زمانی که جناب ابراهیم (علیه السلام) با همراهان و اموال خود...
غیرت آسمانی
زمانی که جناب ابراهیم (علیه السلام) با همراهان و اموال خود از ممالک نمرودیان خارج شدند، به سرزمینی رسیدند که سلطان آن مملکت، کافری از قبطیان به نام غراره بود. چون به محل گمرك رسيدند، یک دهم تمام حیوانات و دارائی را از آن بزرگوار به عنوان عشريه و گمرك گرفتند؛ تا آنکه نوبت به آن صندوق بسته رسید که جناب ساره در آن بود. به حضرت ابراهیم (علیه السلام) امر کردند که آن را بگشاید. آنجناب امتناع نمود و فرمود: من یک دهم آنچه را که خیال می کنید از جواهرات و طلا و نقره در آن است می پردازم که صندوق را باز نکنید. اما مباشر گمرك قبول نکرد و با جدّیت تمام، دستور خود را تکرار نمود.
عاقبت ماموران، صندوق را گشودند. از این کار، خشم و غضب بر آن حضرت مستولی شد. همین که چشم مباشر به آن مخدره که در نهایت حسن و جمال و زیبایی و کمال بود، افتاد؛ از روی عبرت و تعجب از جناب ابراهیم سؤال نمود که این زن کیست و چرا او را در این صندوق گذارده ای؟! آن جناب فرمود: او دختر خاله و همسر من می باشد و به جهت غیرت بر ناموسم از نامحرمان او را در این صندوق پنهان کرده ام. مباشر گفت: نمیگذارم از اینجا بروید تا آنکه قصه تو و این زن را به سلطان خود خبر دهم. پس از آن قاصدی نزد سلطان فرستاد و او را از این موضوع مطّلع نمود. سلطان نیز امر کرد که آن صندوق را نزد او حاضر کنند.
نفرین رسول
هنگامی که خواستند صندوق را از زمین بلند کنند، آن حضرت محکم او را گرفته و فرمودند: من از این جدا نمیشوم تا آنکه روح از بدنم جدا شود. این خبر را به سلطان رساندند، او امر کرد که آن جناب را هم حاضر کنند. سپس به جناب ابراهیم امر کرد که درب صندوق را به دست خویش باز کند. آن بزرگوار فرمود: ای پادشاه! همسر من که دختر خاله من می باشد، در این صندوق است و من حاضرم تا تمام دارائی خود را بدهم در ازای گشودن این درب؛ اما سلطان قبول نکرد و آن جناب را به كشف آن اجبار نمود.
همین که صندوق باز شد و چشم سلطان به جمال آن بانو افتاد، بی اختیار شده و دست خیانت به طرف او دراز نمود که او را بیرون آورد. جناب خلیل الله (علیه السلام) از مشاهده آن حالت بدنش به لرزه درآمد و روی مبارك را از آنها به طرف دیگر نمود و گفت: «الهی! دست او را از ناموس من، منع فرما»؛ قبل از تمام شدن نفرین آن جناب، دست سلطان خشکید و به صندوق نرسید و نتوانست دست را حرکت دهد و برگرداند و از این امر بسیار تعجب نمود و نزديك شد که از شدت تحیّر، بیهوش شود. تا آنکه گفت: ای ابراهیم! خدای تو دست مرا خشکانید؟ فرمود: بلی! چه آنکه خدای من باغیرت است و از فعل حرام بیزار است و به این سبب تو را از حرام ممانعت نمود. سلطان گفت: پس بخواه از خدایت که دست مرا شفا دهد و اگر اجابتت نمود، من دیگر متعرّض تو نمی شوم. پس آن بزرگوار عرضه داشت: پروردگارا! دست او را برگردان که دیگر متعرّض عیال من نشود. فورا دست او سالم شد و برگشت.
ولی سلطان بسيار فريفته جمال آن بانو شده و به او مدت زمانی نظر می کرد؛ تا آنکه باز هم جهل و شهوت بر او غلبه نمود و بار دوم دست خیانت به جانب آن مخدره دراز کرد و جناب ابراهیم هم حالش دگرگون شده و باز او را نفرین کرد و باز هم دستش فوراً خشکید و نتوانست حرکتش دهد و بیش از پیش متعجب و متحیّر ماند. تا آنکه گفت: ای ابراهيم! به درستی که خدای تو بسيار باغيرت و تو هم مانند او به شدت غيّور و دارای شهامت و بزرگی هستی. پس از آن باز در مقام خواهش و التماس به آنجناب در آمد که از خدایش شفای دست او را بخواهد. آنجاب فرمود: من از خدای خود می خواهم، اما به شرط آنکه اگر در مرتبه سوم دست خیانت دراز نمودی، دیگر از من دعا و شفا را خواهش نکنی.
پس او قبول نمود و آن حضرت از حق تعالی خواست که اگر توبه اش صحیح و در کلامش صادق است، او را شفا دهد. پس باز هم دستش سالم شد و آن حضرت در نظر او بسیار عظیم الشّأن گردید، به حدّی که خوف بسیار از ایشان بر دل او افتاد و حضرتش را بی نهایت اکرام و احترام نمود. پس از امان دادن به آنجناب بر جان و مال و عرضش، عرضه داشت: هر کجا میل و اراده داری به سلامت برو؛ ولی يك خواسته از شما دارم و آن این است که اذن فرمائی برای خدمتگذاری همسر تو، کنیزی که از طائفه قبطیه می باشد و بسیار عاقله و باجمال و زیبائی است به رسم هدیه تقدیم نمایم. آنجناب اجازه فرمود و سلطان آن کنیز را که حضرت «هاجر» بود، حاضر نموده و به جناب ساره بخشید.
هنگامی که حضرت ابراهیم (علیه السلام) با اموال و همراهانش عازم سفر شد، سلطان نیز برای مشایعت آن حضرت به دنبال ایشان رفت. بناگاه وحی آسمانی به آنجناب رسید که برای حفظ عظمت و مهابت آن سلطان در نظر رعیتش او را در جلو خود قرار بده و تو در عقب او حرکت کن و او را احترام کن؛ زیرا همیشه برای حفظ نظام و امنیّت مردم، باید یک نفر مسلّط باشد که امر و نهی نماید تا در میان مردم هرج و مرج و اغتشاش و فساد واقع نشود؛ خواه آن سلطان، مؤمن باشد و خواه کافر.
پس جناب خلیل الله (علیه السلام) این امر را به سلطان ابلاغ نمود و او را در جهت مقابل خود قرار داد و خود با همراهانش به دنبال او رفتند. سلطان از این وحی آسمانی بسیار مسرور و در عجب شد و به آنجناب عرضه داشت: شهادت می دهم که خدای تو صاحب رفق و مدارا و بردباری و کرم است و حقیقتا با این مکارم و اخلاق نیکو، مرا به دین و طریقه خود راغب گرداندی. پس از مقداری مشایعت، با آنجناب وداع نموده و مراجعت کرد.1
پایان هجرت
آن بزرگوار با همراهان خود رفتند تا آنکه به سرزمین شامات رسیدند. در جنوب آنجا، شهر فلسطین واقع بود که بیت المقدس در آن قرار داشت. حضرت ابراهیم (علیه السلام) سالهای بسیاری را با جناب ساره و هاجر در آن وادی اقامت فرمود و حضرت لوط (علیه السلام) را به طرف شمال شامات که سوریه و لبنان است برای دعوت مردم به سوی حق تعالی فرستاد.
سالها گذشت و جناب ابراهیم (علیه السلام) و همسرش به حدّ کمال از عمر رسیدند، اما صاحب فرزندی نشدند. روزی آن بزرگوار به آن مخدره فرمود: چه نیکوست اگر با میل و رغبت خودت این کنیز (هاجر) را به من بفروشی که شاید خدا از او فرزندي عطا نماید که از ما به یادگار بماند. ساره خواسته آنجناب را اجابت نمود و هاجر را به ایشان تقدیم داشت و چندان زمانی طول نکشید که هاجر به حضرت اسماعیل (علیه السلام) باردار شد.2
هنگامی که هاجر فرزند خود را به دنیا آورد و ساره آن طفل را در نهایت زیبائی و جمال، با نوری در پیشانی (که نور حضرت خاتم النبیین بود) دید، بسیار غمگین و غصه دار گردید و حضرت ابراهیم (علیه السلام) را به کلمات درشت، آزرده خاطر می نمود. تا آنکه آن حضرت شکایت به حق تعالی نمود و از سوی پروردگار بر او وحی رسید که: مَثَل زن مَثَل دنده کج است، اگر آن را به حال خود بگذاری از آن متمتّع می شوی، و اگر با قوّت و زور بخواهی او را راست کنی، می شکند.
پس خدا به جناب ابراهیم امر کرد که اسماعیل و هاجر را از نزد ساره بیرون برد؛ عرض کرد: پروردگارا! ایشان را به کدام مکان برم؟ فرمود: به سوی حرم من و جائی که محل ایمنی گردانیده ام که هر که داخل آن شود ایمن باشد و اول بقعه ای که در زمین خلق کرده ام و آن مکه است. پس جبرئیل، «بُراق»3 را برای او فرود آورد و هاجر و اسماعیل و آن حضرت را بر آن سوار نموده و به جانب مکه روانه شد. جناب ابراهیم به هر محل نیکوئی که در آنجا درختان و نخلستان و زراعت بود می رسید، می پرسید: ای جبرئیل اینجاست؟ جبرئیل میفرمود: نه، باز هم پیش برو. تا آنکه به مکه رسیدند؛ پس ایشان را در موضع خانه کعبه گذاشت و چون با ساره عهد کرده بود فرو نیاید تا به سوی او برگردد، با نهایت حزن و غصه و چشم گریان، بی آنکه غذا و توشه ای برای ایشان داشته باشد، عزم بازگشت نمود.
در این حال هاجر با حال اضطرار و وحشت گفت: «ای ابراهیم! به امید چه کسی ما را در اینجا میگذاری و حال آنکه در اینجا نه مونسی هست و نه آب و زراعتی!؟» آن حضرت از بیانات و حال آن مخدره بدنش به لرزه در آمد و گریه راه گلویش را گرفت و با نهايت تضرّع و زاری توجه به حق تعالی نمود و عرضه داشت: «رَبَّنَا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوَادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنَا لِيُقِيمُوا الصَّلَاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ»4 پروردگارا، من برخی از ذرّیّه و فرزندان خود را به وادی بیکشت و زرعی نزد بیتالحرام تو مسکن دادم، تا نماز را به پا دارند، پس تو دلهایی از مردمان را به سوی آنها مایل گردان و به انواع ثمرات آنها را روزی ده، باشد که شکر تو به جای آرند.
آن حضرت بعد از مناجات و دعا و گریه بسیار، قدری آن بانو را تسلّا داده و فرمود: «ای هاجر! نترس و وحشت به خود راه نده؛ آن کس که مرا امر کرد که شما را در این صحرا بگذارم، او خودش حاضر و ناظر و کفیل شماست و به شما مهربانتر از من میباشد، پس شما را به او سپرده و به او وامیگذارم.» سپس به جهت اطاعت امر پروردگار، با جگر خونین و چشم گریان و بدن لرزان، بدون فرود آمدن از مرکب، به سوی فلسطین بازگشت.5
منابع:
1 کافی 8: 370
2 همان مدرک
3 مرکب آسمانی
5 تفسیر قمی 1: 60