پس از آن که خبر نجات حضرت ابراهیم (علیه السلام) از سوختن
پس از رهایی
پس از آن که خبر نجات حضرت ابراهیم (علیه السلام) از سوختن و تبدیل آن آتشکده عظیم به باغستان، در بین مردم منتشر شد، همگی به درياي عبرت و تعجب فرو رفتند و بحث و گفتگو درباره این رویداد عجیب در همه مجالس و محافل برپا گشت. عده ای از حقانیت جناب ابراهیم صحبت می کردند و گروهی بر عناد و لجاجت خود پافشاری می نمودند. اما آنچه مسلّم بود، عظمت این واقعه و عجز مخالفان ایشان از بیان علت وقوع آن بود؛ تا آنکه یکی از بزرگانشان گفت: من بودم که به آتش امر کردم تا او را نسوزاند. اما هنوز کلامش تمام نشده بود که قطعه ای از آن آتش متوجه او گردید و او را چنان فرا گرفته و سوزانید که اثری از وی نماند.
جناب ابراهیم (علیه السلام) پس از چند روز در نهایت سلامتی و نشاط از آن باغستان خارج گردید. نمرود لعین فورا آن جناب را طلبید و به او عرضه داشت: ای ابراهیم! خدای تو کیست؟ فرمود: خدای من کسی است که زنده میکند و میمیراند. آن لعین گفت: من هم زنده میکنم و میمیرانم؛ « إِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِي وَيُمِيتُ قَالَ أَنَا أُحْيِي وَأُمِيتُ»1 ابراهيم فرمود: چگونه زنده میکنی و میمیرانی؟! گفت: دو نفر را قتل آنها لازم باشد حاضر میکنم و یکی را به قتل می رسانم و دیگری را آزاد میکنم. پس مردن و زنده بودن به اختیار من است. جناب ابراهیم فرمود: اگر چنین است آن یکی را که میکشی، زنده کن.
سپس فرمود: این محاجّه را رها کن؛ من میگویم خدای من کسی است که آفتاب را از مشرق طالع میکند، تو اگر میتوانی او را از مغرب طالع نما؛ آن لعین در جواب، متحیّر و مبهوت شد و چیزی نگفت و بسیار خشمناک گردید. سپس حضرت ابراهیم (علیه السلام) را در پرستش خدای دیگر، تهدید شدیدی نمود؛ «أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِي حَاجَّ إِبْرَاهِيمَ فِي رَبِّهِ أَنْ آتَاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ إِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِي وَيُمِيتُ قَالَ أَنَا أُحْيِي وَأُمِيتُ قَالَ إِبْرَاهِيمُ فَإِنَّ اللَّهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِهَا مِنَ الْمَغْرِبِ فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ وَاللَّهُ لَايَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ»2
آن لعین، اول کسی بود که تاج بر سر گذاشت و ادّعای خدائی نمود. در طور تاریخ بشر، تنها چهار نفر بودند که بر کل زمین سلطنت نمودند و همه شرق و غرب عالم را تحت تصرّف خود درآوردند؛ دو نفر مؤمن: سلیمان نبی و اسکندر ذوالقرنین؛ و دو نفر کافر: که نمرود و بُخت النصر بودند.
لشگر الهی
بار دیگر از سوی پروردگار به جناب ابراهیم امر شد که به سوی نمرود برود و او را به دین حق دعوت نماید و به او وعده دهد که اگر ایمان آورد، ملك و سلطنتش برقرار میماند و اگر بر کفر خود پافشاری نماید، مُلك او زائل و خودش هم هلاک خواهد شد. جناب ابراهیم (علیه السلام) رسالت خود را بر او عرضه داشته و سه بار این کلام را برای آن لعین تکرار نمود؛ اما او در هر مرتبه با غضب جواب میداد که: من غیر از خود خدائی نمی شناسم! در آخر نیز گفت: اگر خدای تو میتواند، لشکري بفرستد تا با هم وارد جنگ شویم و هر کدام که غالب شد، او خدا باشد.
جناب ابراهیم (علیه السلام) به درگاه الهی عرض کرد: پروردگارا! تو عالمی به گفتار این نابکار؛ سپس وحی به آنجناب رسید به او بگوید که: تا ۳ روز لشکر جمع کند و در قدرت حق تعالی بنگر که با او چه خواهد کرد. جناب ابراهیم نیز فرمان الهی را به او ابلاغ نمود. نمرود لعين تمام لشگریان و قوای خود را جمع نمود و پس از سه روز به جناب ابراهیم عرض کرد: این است لشگر من که مشاهده میکنی و از لشگر خداي تو اثری نیست!
آنگاه حق تعالی امر فرمود به فرشتهای که موکّل بر پشۀ دریائی بود، که از ضعیفترین آن پشهها مقداری بر بلاد نمرود مسلّط نماید. آن فرشته یک در را بر آن پشهها باز نمود و به آنها را امر کرد که به دیار آن ملعون، روی آورند. پس آنقدر پشه از میان آن یک درب خارج شد که مانند سیل عظیمی بر فراز شهرهای او پرواز کردند. به حدّي که جلوی رسیدن شعاع آفتاب به زمین را گرفتند و روی آسمان را پوشیده و پنهان نمودند. نمرود وحشت نمود و گفت: چرا امروز آفتاب بر زمین نمیتابد؟! جناب ابراهیم فرمود: خدای من نمیگذارد.
در آن هنگام، سیل پشه بر لشگریان آن لعین هجوم برده و سپاه عظیم او را در هم شکستند. چون نمرود آن منظره وحشتناك را دید، به سرعت تمام به غرفه مخصوص خود که هیچ فرجه و سوراخی نداشت، فرار نمود و درب آن را محکم بست که پشه ای داخل آن نشود. اما به امر حق تعالی، پشه بسیار ضعیف و کوچکی از منفذ ریزی خود را داخل غرفه نمود و بر لب زیرین او نشسته و او را گزید و فوری لبش متورم شد. سپس آن پشه به درون دماغش فرو رفته و در مغز سرش قرار گرفت و مشغول خوردن مغز او گشت. آن ملعون مدتی طولانی مبتلا به خارش مغز سر بود و آن پشه بسیار ضعیف در میان سرش حرکت می کرد و راحت و قرار را از او ربوده بود. تا جایی که چنین مقرّر داشت که هر روز تمام امراء و وزرائش برای سلام به نزد او بيايند و با يك پتک، ضربتی بر سرش بزنند که قدری راحت شود.
در آن مدت هر قدر جناب ابراهيم (علیه السلام) او را موعظه و دعوت به دین حق می نمود، آن لعين قبول نکرده و بر کفر و عناد خود می افزود. تا آنکه پس از مدتی طولانی، امراء و اركان مملکت، از مرض او عاجز شدند. لذا با یکدیگر قرار گذاشتند که این بار ضربت سختی به او بزنند که هلاک شود. فردای آن روز، اول کسی که بر او وارد شد، ضربت سختی با آن پتک بر سر او زد که سرش شکافته و به جهنم واصل گردید و از میان سرش آن پشه که به قدر گنجشگی شده بود، بیرون آمده و پرواز نمود.
امام صادق (علیهالسلام) فرمودند: «خداوند پشه را وسیلهاى براى خوار کردن یکى از جبّاران متمرّد و منکر ربوبیّت خود کرد. خدا ضعیفترین خلق خود را بر او مسلّط کرد تا قدرت و عظمت خود را به او بنمایاند و آن همان پشهاى بود که از بینى داخل مغزش شده و او را کشت»؛3
تبعید از زادگاه
در مدتی که جناب ابراهیم در مملکت آن لعین به دعوت به سوی حق تعالی مشغول بود، جناب لوط (علیه السلام) و خواهرش ساره به آن حضرت ایمان آوردند. ایشان اولاد خاله آن بزرگوار بودند. حضرت ابراهیم (علیه السلام) با جناب ساره ازدواج نمود؛ آن بانو بسیار ثروتمند بوده و مالک زمینهای وسیع و چهار پایان فراوان از گاو و گوسفند و غيره بود که همه آنها را به جهت شدت محبتی که به حضرت ابراهیم (علیه السلام) داشت، به آن جناب بخشيد. آن حضرت نیز آن املاک و چهایان را چنان اصلاح و پرستاری نمود تا آنکه از تمام رعیت نمرود ثروتش بیشتر شد و در طبقات اهالی بلاد (گوثاريا) كه ممالك نمرودیان بود، هیچکس در غنی و ثروت با آن حضرت هم طراز نبود.
به همین سبب، نمرود بر سلطنت خود ترسید که مبادا مردمان به اطاعت آن حضرت درآمده و او را هلاك نمایند. پس چاره ای ندید جز آنکه آن حضرت را از مملکت خود اخراج نماید. پس به منادیش امر نمود که فریاد کشد در میان رعایایش: که ای مردم! اگر ابراهیم در این سرزمین بماند، دین شما را فاسد میکند و خدایان شما را نابود می کند. پس باید اموالش را از او بگیرید و او را از بلاد خودتان تبعید نمائید.
هنگامی که نمرودیان خواستند این چنین کنند، آن بزرگوار در مقام مبارزه و احتجاج فرمود: «اگر اموال و چهار پایان مرا از من بگیرید، باید بر حسب انصاف، حق مرا بدهید و آن حق این است که مدت عمر مرا که در این بلاد گذرانیدهام به من برگردانید». این خبر به نمرود رسید و او امر نمود که در این مسئله به قاضی رجوع نموده و از قضاوت او اطاعت کنند. قاضی هم جهت اثبات عدالت و سیاست، حكم نمود که اگر دارائی او گرفته شود، باید عمر گذشته او را به او برگردانند. پس نمرود ناچار شد بپذیرد که او را با اموالش از آن کشور بیرون نمایند.
لذا آن حضرت برای رفتن به سوی کشور فلسطین که از بلاد شامات بود، مهیا شد؛ «وَقَالَ إِنِّي ذَاهِبٌ إِلَى رَبِّي سَيَهْدِينِ»4 «و فرمود: من به سوی پروردگارم میروم و به زودی او مرا هدایت نموده و نجات میدهد.» پس حضرت لوط (علیه السلام) همبرای هجرت در خدمت ایشان مهیا شد. فَآمَنَ لَهُ لُوطٌ وَقَالَ إِنِّي مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّي».5
حضرت ابراهیم (علیه السلام) در وقت حركت به جهت شدت غيرت بر ناموس خود و زوجه اش که ساره بود و به جهت پوشاندن و حفظ او از نامحرمان، صندوقى ترتيب داد و آن بانو را در آن قرار داد و با خود حمل نمود. با تمام اموال و چهار پایان، تا آنکه از ممالک نمرودیان بیرون رفتند.
منابع:
2 همان
3 الإحتجاج على أهل اللجاج (للطبرسی)، ج2، ص342
4 صافات/ 99
5 عنکبوت/ 26