پدر بزرگوار جناب ابراهیم (علیه السلام) «تارُخ» بود که از قرار...
قصه جناب ابراهيم خليل (عليه السلام)
پدر بزرگوار جناب ابراهیم (علیه السلام) «تارُخ» بود که از قرار مشهور در زمان کودکی جناب ابراهیم (علیه السلام) وفات کرد و آنجناب در دامان آزر که عموی ایشان بود پرورش یافت و بر حسب قانون عرب یا سائر امم چنین عمویی را که تربیت بچه برادر را عهده دار بوده باشد، پدر می نامند و بچه هم آن عمو را پدر خطاب میکند و به این جهت است که در قرآن كريم او را پدر ابراهيم (علیه السلام) ذکر نموده، در آنجا که فرمود: (وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ لِأَبِيهِ آزَرَ أَتَتَّخِذُ أَصْنَامًا آلِهَةً)3.
لذا بنا بر قول صحیح، جناب تارُخ و تمام پدرانش تا حضرت آدم (علیهم السلام) همگی موحد و خدا پرست بوده و هیچ يك آلوده به شرك و بت پرست نبوده اند. چرا که همه آنها پدران و اجداد پیغمبر خاتم و ائمه معصومین (علیهم السلام) بوده که به خواست و مشیت الهی، ایشان هرگز در صلب و رحم ناپاکی قرار نگرفتهاند. شاهد بر این مطلب آیه شریفه قرآن است که حق تعالی خطاب به نبی اکرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: (الَّذِي يَرَاكَ حِينَ تَقُومُ وَتَقَلُّبَكَ فِي السَّاجِدِينَ)1 «هم او که تو را هنگامی که [برای عبادت] می ایستی، می بیند، و به انتقال تو در اهل سجود (و به دوران تحوّلت از اصلاب شامخه به ارحام مطهره) آگاه است». از پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) نیز نقل شده است که: (لَمْ یَزَلْ یَنْقُلُنِیَ اللّهُ مِنْ أَصْلابِ الطّاهِرِینَ إِلى أَرْحامِ الْمُطَهَّراتِ حَتَّى أَخْرَجَنِی فِی عالَمِکُمْ هذا لَمْ یُدَنِّسْنِی بِدَنَسِ الْجاهِلِیَّةِ)2؛ «همواره خداوند مرا از صلب پدران پاک به رحم مادران پاک منتقل مى ساخت، و هرگز مرا به آلودگى هاى دوران جاهلیت آلوده نساخت».
تولدی پنهانی
اما آزر فردی بت پرست و مشرك بود. آنچه از تاریخ درباره او در دست می باشد آن است که او وزیر و منجم نمرود بوده است. نمرود سلطان طاغی یاغی و شاه مقتدر جبار زمان خود بود که دعوى خدائی می کرد. او شبی در خواب دید که ستاره ای طلوع نموده و نورش بر نور آفتاب و ماه غالب شد. او خواب خود را به کاهنین و منجّمین که آزر نیز یکی از آنها بود، گفت و تعبیر آن را از ایشان خواست. آنها پس از مطالعه و مشورت چنین تعبیر نمودند که کودکی در مملکت تو به دنیا می آید که دین تو را باطل و مُلک تو را زائل می نماید. آن ملعون بسیار وحشت نمود و از ایشان سئوال کرد که آیا آن کودک متولد شده یا نه و در کدام سرزمین به دنیا میاید؟ گفتند: هنوز به دنیا نیامده و در همین جا متولد خواهد شد.
پس آن ملعون امر کرد که بین مردان و زنان جدائی بیندازند که هیچ مردي با هیچ زنی مقاربت نکند و هر پسری که در آن سال به دنیا بیاید، بکشند و زنان قابله را موکّل بر زنان آبستن نمود که هر کس دختر بزاید متعرّض او نشوند و اگر پسر بزاید آن بچه را فوری بکشند. از قضا مادر جناب ابراهیم خلیل، آن بانوی جلیله و گرانقدر در آن زمان آبستن به ایشان بود؛ اما به خواست و اراده الهی، آثار حمل در آن بانو ظاهر نشد تا آنکه زمان وضع حملش فرا رسید. پس به خارج شهر فرار نمود و داخل غاری شد و به تنهائی در آنجا کودک خود را به دنیا آورد و او را در چند قطعه لباس و قنداق پیچید. سپس نوزاد خود را در همان غار تنها گذارده و بیرون آمد و ورودی غار را با سنگ بسته و به منزل خود مراجعت نمود.
منزل ایشان در یکی از دهات کوفه در عراق عرب بود و آن قریه را «گوثاریا» می گفتند. تارُخ، پدر جناب ابراهیم (علیه السلام) هم از اهل همان قریه بود. آن بانوی گرامی با والده حضرت لوط (علیه السلام) خواهر بوده و هر دوی آنها دختران پیامبری به نام «لاحج» بودند. هر زمان که میسّر بود آن مخدره در پنهانی به غار میرفت که از طفل خود خبری بگیرد و در کمال تعجب می دید که آن بزرگوار انگشت خود را میمکد و از آن شیر مینوشد و رشد نمو او در هر روز به قدر یک هفته و در هر ماه به اندازه يک سالِ کودکان عادی بود. آن بزرگوار سیزده سال بر همین منوال در آن غار مخفی بود تا آنکه مادر او را به منزل آورد.
هنگامی که چشم آزر بر او افتاد، بر مادر جناب ابراهیم (علیه السلام) که ظاهرا در آن زمان همسر او بود غضب نموده و اعتراض کرد که این بچه کیست و او را از کجا آورده ای و چگونه خبر او را از نمرود پنهان داشتهای؟! آن بانو پاسخ داد که این پسر، فرزند تو می باشد. چرا که فرزند برادر تو بوده و اکنون هر دوی ما در کفالت تو هستیم. پس او به منزله اولاد خود توست. سپس قصه ولادت آن بزرگوار و منزلگاه او را برای آزر حکایت نمود. آزر گفت: وای بر تو اي زن! اگر سلطان از اين قصه با خبر شود، حتما از من و تو انتقام خواهید کشید. آن مخدره او را دلداری داد و گفت: نترس، اگر نمرود از این قصه باخبر شد من پاسخ او را خواهم گفت.
دشمن بتها
آزر در دل مهر عظیمی نسبت به ابراهیم (علیه السلام) داشت و با آن بزرگوار بسیار مهربان بود و او را تحت حمایت خود درآورده بود. شغل او بت تراشی بود. او هر روز چند عدد بت میتراشید و به آنجناب میداد و امر میکرد که مانند بقيه اولادش آنها را در کوچه و بازار بفروشد. اما ابراهیم (علیه السلام) آن بتها را به ریسمان بسته و بر روی زمین میکشید و فریاد میکرد: چه کسی میخرد این اشیاء را که هیچ نفع و ضرری ندارد؟ گاهي هم آن بتها را بر سر آب می آورد و به آنها خطاب میکرد که بیاشامید و حرف بزنید. آنگاه آنها را در آب میریخت. آزر آن حضرت را مکرر تهدید نموده و از اینگونه جسارات به خدایان نهی میکرد. ولی در آنجناب ابدا تأثیری نمی گذاشت. تا آنکه او را در خانه حبس نمود و این خبر در شهر منتشر شد و جماعتی بر آنجناب هجوم برده و در مقام اعتراض و محاجّه با او بر آمدند. چنانکه حق تعالی در قرآن کریم فرمود: (وَحَآجَّهُ قَوْمُهُ قَالَ أَتُحَاجُّونِّی فِی اللّهِ وَقَدْ هَدَانِ وَلاَ أَخَافُ مَا تُشْرِکُونَ)4 «قوم ابراهیم با او در مقام خصومت و احتجاج برآمدند. گفت: آیا با من درباره خدا محاجّه میکنید؟ و حال آنکه خدا مرا هدایت کرده و از آنچه شما شریک خدا میخوانید هیچ بیمی ندارم.»
چون مجادله آنها طول کشید و در نتیجه ایشان مغلوب شدند، آن جناب بیش از بیش در مقام نصیحت و ملامت آنها برآمده و جدّیت نمود. چنانکه در سوره های متعدّد قرآن به آن اشاره شده که شب و روز، آزر و قومش را موعظه می نمود: (إِذْ قَالَ لِأَبِيهِ وَقَوْمِهِ مَا هَذِهِ التَّمَاثِيلُ الَّتِي أَنْتُمْ لَهَا عَاكِفُونَ)5؛ (اِذْ قَالَ لِأَبِيهِ وَقَوْمِهِ مَا تَعْبُدُونَ)6 (وَ إِبْرَاهِيمَ إِذْ قَالَ لِقَوْمِهِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَاتَّقُوهُ)7.
پس از آنکه معجزات و نصایح آنجناب در ایشان ابدا تأثیری نبخشید، آن حضرت برای اثبات بطلان دین و مذاهب آنها در مقام اقامة برهان وجداني بر آمد. چرا که جمعی از ایشان چوب و سنگ تراشیده می پرستیدند و برخی آفتاب و ماه و ستاره را عبادت نموده و برای آنها سجده می کردند. پس چون غروب آفتاب شد و ستارگان ظاهر گشتند، فرمود: (هذا رَبّي)8 «اين است خدا و پروردگار من؟!» چنانچه حق تعالی حکایت فرموده: (فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَى كَوْكَبًا قَالَ هَذَا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ الْآفِلِينَ)9 «پس چون شب بر او نمودار شد ستاره درخشانی دید، گفت: این پروردگار من است. چون آن ستاره غروب کرد گفت: من چیزهای غروب کردنی و ناپدید شدنی را دوست ندارم.»
پس از آن چون ماه ظاهر شد باز همین معامله را نمود: (فَلَمَّا رَأَى الْقَمَرَ بَازِغًا قَالَ هَذَا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَئِنْ لَمْ يَهْدِنِي رَبِّي لَأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّينَ)10 «پس چون ماه تابان را دید گفت: این خدای من است؟ وقتی آن هم ناپدید گردید گفت: اگر خدای من مرا هدایت نکند همانا من از گمراهانم.» یعنی بعد از غروب ماه اگر محتاج به خدا بشوم چه کنم و به چه کسی حاجت خود را اظهار نمایم؟! تا آنکه صبح شد و آفتاب ظاهر گشت، (فَلَمَّا رَأَى الشَّمْسَ بَازِغَةً قَالَ هَذَا رَبِّي هَذَا أَكْبَرُ)11؛ باز فرمود: این خدای من و تربیت کننده عالم است که از ستاره و ماه بزرگتر می باشد؛ چون او هم غروب نمود آن جناب برای بیان برهان و دلیل بر بطلان دین آن طوائف و نیز اتمام حجت بر عموم بت پرستان و عبادت کنندگان، همه جمادات و مخلوقات بی اختیار که زوال و فنا دارند را کوچک و خوار شمرد، (إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ حَنِيفًا وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ)12 « من با ایمان خالص روی به سوی خدایی آوردم که آفریننده آسمانها و زمین است و من هرگز از مشرکان نیستم». و به همگان فرمود: اي قوم! من از دین شما و خدایان زایل شوندۀ شما بیزارم و آن خدای حقیقی را که آسمانها و زمین را ایجاد فرموده می پرستم.
منابع:
2 بحار الانوار، جلد 15، صفحات 12 و 117
3 انعام/74
4 انعام/ 80
5 انبیاء/ 52
6 شعراء/ 70
7 عنکبوت/ 16
8 انعام/ 78
9 انعام/ 76
10 انعام/ 77
11 انعام/ 78
12 انعام/ 79