بعد از وفات حضرت نوح (علیه السلام) تعداد ذريّه و اعقاب آنجناب بسیار گشت...
ماجرای حضرت هود (علیه السلام)
بعد از وفات حضرت نوح (علیه السلام) تعداد ذريّه و اعقاب آنجناب بسیار گشت، ولی اکثر ایشان از جناب سام اعراض کرده و احكام و مواعظ نوح (عليه السلام) را فراموش و پامال نموده بودند. به همین سبب كفر و معصیت و طغیان در بین تمام قبائل، رایج و بت پرستی در همه بلاد شایع گشت. به خصوص در ذریه یافث که همان قوم عاد بودند و آنها در کفر و فساد از مردم زمان خود پیشی گرفتند. ایشان در درازی عمر و بزرگی جثّه و بلندی قامت و قدرت بدن، مشهور بوده و در برخوداری از شجاعت و زیادی نعمت و اموال سرآمد تمام قبائل شده و از همگی برتری داشتند. ایشان ۱۳ قبیله بودند و تعداد آنها از حدّ و حصر گذشته و عدد افراد هر قبیله از آنها را فقط حق تعالی میدانست.
قوم عاد در بلاد یمن و اطراف آن سکنی داشتند و شهرهای محکم و قصرهای عالی و منزلهای مرتفع و خانه های بسیار زیبا در آن بیابانها بنا نموده و به انواع کسب و صنعت مشغول بودند و به خصوص بین عمان و حضرموت که چهار منزل فاصله داشت، عمارتها و قلعه هایی ساخته بودند که مورد تعجب همگان بود.
عمر آنها معمولا از چهار صد سال کمتر نبود و غالب آنها در قد و قامت به اندازه درخت خرمای بلند بودند و بعضی از آنها بالای کوهها رفته و به قوت خود قطعه ای از آن را با دست قطع نموده و به زمین میانداختند1 و برخی از آنها کوههای بلند را میتراشیدند و آن را به صورت ستونِ عمارت (که در عربی آن را عماد گویند) مینمودند و هنگامی که چند ستون از این قبیل به بلندی کوه مهیا می نمودند، همه را از زمین کنده و نزدیك یكدیگر می گذاشتند و در بالای ارتفاع آن، قصرهای شامخ بسیار زیبا میساختند که نظیر آنها اصلا در سایر بلاد وجود نداشت و آنها را قصور «ذات العماد» مینامیدند. قرآن نیز اشاره به آن فرموده: «إِرَمَ ذَاتِ الْعِمَادِ الَّتِي لَمْ يُخْلَقْ مِثْلُهَا فِي الْبِلَادِ»2 (و [با آن شهر] اِرم که دارای کاخ های باعظمت و ساختمان های بلند بود، همان که مانندش در شهرها ساخته نشده بود)؛
در سوره أعراف آمده که جناب هود (علیه السلام) به آنها می فرماید: «وَ زَادَكُمْ فِي الْخَلْقِ بَسْطَةً»3 (خلقت شما را از سایر خلائق بزرگتر و عظیم تر نموده و در قوت اعضا هیچ مخلوقی همتای آنها نبود.) حق تعالى انواع نعمتهای خود را برای آنها فراوان نمود، به حدی که از تمام بلاد دنیا سرآمد و بهتر بود از حیث آب و نهرهای جاری بزرگ و درختهای با ثمر و میوههای زیاد و باغات بی پایان و منزلهای وسیع و فاخر، با نهایت فراوانی و ارزاني همه حوائج و لوازم زندگانی آنها، که در سوره احقاف درباره آن فرموده: «وَلَقَدْ مَكَّنَّاهُمْ فِيمَا إِنْ مَكَّنَّاكُمْ فِيهِ»4 (آنقدر به آنها مکنت و ثروت دادیم که به شما طوائف عرب و دیگران ندادیم)؛
آمدن حضرت هود (علیه السلام)
ابن بابویه و قطب راوندی گفته اند: بین حضرت هود (علیه السلام) و جناب سام بن نوح شش پدر، واسطه بود؛ آنجناب، هود پسر عبدالله پسر ریاح پسر جلوث پسر عاد پسر عوض پسر آدم پسر سام پسر نوح (علیه السلام) می باشد5 که در یکی از نجیب ترین و بهترین طوائف آن دوران به دنيا آمد. در حسن خلقت و زیبایی منظر و زیادی موی سر و بدن، شبیهترین مردم بود به حضرت آدم أبى البشر و از ابتدای کودکی باوقار و هيبت و امانت بود. به حدی که او را ثقه و امين مینامیدند. در روایت است که آن حضرت را از آن جهت هود گفته اند که هدایت یافت در میان قوم خود به امری که آنها از آن گمراه بودند.6
چون چهل سال تمام از عمر مبارکش گذشت، حق تعالی او را برای پیغمبری اختیار فرمود و بر او وحی نازل کرد و به او امر فرمود که در محل اجتماعات قومش برود و آنها را دعوت به توحید کند و به ایشان وعده دهد که اگر اطاعت کنند، حق تعالی قوت و مال و ثروت ایشان را زیادتر میکند.
پس آنجناب به سرعت تمام اطاعت نمود و به مجمع آنها رفت و با صدای بلند در بین آنها ندا کرد: «يَا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكُمْ مِنْ إِلَهٍ غَيْرُهُ أَفَلَا تَتَّقُونَ»7 (من رسول خدا به سوی شما هستم، بت پرستی را واگذارید و خدا را عبادت کنید که خدائی غیر از حق تعالی نیست)؛ تمام آن جماعت از شنیدن کلمات آن حضرت در غضب شده و بر او با ملامت و سرزنش حمله نمودند. گفتند: ای هود ما تو را شخص ثقه و امینی میدانستیم، چرا این حرفهای باطل و خرافات دروغ را میگوئی؟! پس از آن در مقام تهدید و ترسانیدن ایشان برآمدند و از او اعراض کرده و روگردانیدند.
تا آنکه جماعت زیادی بر آن جناب حمله نمودند و آنقدر او را زدند و آزار نمودند تا آنکه بیهوش گشته و نزديك شد هلاك شود. يك شبانه روز مانند میّت، بدون حرکت روی زمین افتاده بود، هنگامی که به هوش آمد، به درگاه حق تعالی شکایت برد و از صدمات قومش تضرّع و زاری نمود؛ تا آنکه جبرائیل بر آن حضرت نازل شد و او را تسلیت گفته و باز از سوی خدای متعال امر نمود که دست از دعوت نکشد و باز به محل اجتماع آنها رفته و بر ایشان به قبول ایمان، جدّیت و اصرار کند؛ در این مرتبه حق تعالی وعده فرمود که: ترس و خوف در دلهای آنها قرار میدهد که دیگر جرات زدن و کشتن آنجناب را نکنند.
فرمانی دوباره
باز آن حضرت به سرعت در مقام اطاعت بر آمده و به محل اجتماع بزرگان آنها رفت و با کمال جدّیت ایشان را نصیحت نمود که ای قوم! فساد در زمین و تکبر بر حق تعالی را از حد گذراندید و در کفر و گمراهی طغیان نمودید؛ پس بیایید و توبه کنید و روی به سوی خدا کرده و عبادت او را بنمائید؛ و آنقدر از قبیل این مواعظ بر آنها القاء نمود تا آنکه آنها از شدت غیظ و غضب مشرف بر هلاکت شدند و او را ناسزا گفته و اظهار داشتند که در این مرتبه اگر این حرفها را ترک نکنی، قطعاً تو را خواهیم کشت.
پس عدهای از شجاعان آنها جمع شدند و همینکه قصد قتل آن جناب را نمودند، آن حضرت به امر حق تعالی چنان نعرهای بر ایشان زد که همگی به روی صورت بر زمین افتاده و نزديك شد که دلهای آنها پاره و زهره شان ترکیده و هلاك شوند و چنان بیم و ترس بر آنها غالب شد که مثل اموات بدون حرکت به روی زمین افتادند؛ تا آنکه به هوش و حرکت در آمده و متفرق شدند و دیگر جرات اذیت و آزار آنجناب را ننمودند.8
آنجناب هم به امر حقتعالی همه وقت در مجامع و مجالس آنها حاضر شده و ابلاغ احکام و اوامر الهی را به آنها مینمود و نصیحتشان می کرد تا آنکه هفتصد و شصت سال به همین منوال گذشت و اصرار آنها بر کفر و بت پرستی بیشتر میشد؛ مگر عده قلیلی که بنا به قولی چهار هزار نفر بودند که بعد از دیدن معجزات و کرامتهای آن حضرت به ایشان ایمان آورده و خدا پرست شدند.
از آن جمله این بود که جماعتی از شهرها و سرزمین های دور خدمت حضرتش آمدند و از قحط و نیامدن باران شکایت نمودند و آنجناب بر ایشان دعا کرده و فرمود: بروید که باران زیادی در بلاد شما آمده و قحطی بر طرف گشته و آنها به سرعت مراجعت نموده و صحت كلام آنجناب را مشاهده و شکرگذاری کردند.
کفر قوم عاد
امّا امت خود آنجناب که قوم عاد بودند اصلا به معجزات و مواعظش اعتنا نکرده و غیر از آن عده قلیل بقیه بر کفر خود باقی ماندند و با آنجناب عداوت مینمودند؛ حتی همسرش که عجوزه ای پیر و بسیار بیحیا و بد زبان و بد هیئت بود، دائما آنجناب را به زبان آزرده میکرد. بدین سان همگی در اذیت آن بزرگوار جدیت میکردند ولی از کشتن و زدن او ترس داشتند و حذر می نمودند؛ تا آنکه از هدایت و ایمان آنها مایوس شده و آنها را به نفرین خود و نازل شدن عذاب الهی تهدید نمود و فرمود: چنانچه جناب نوح (عليه السلام) بر قومش نفرین کرد و عذاب بر آنها نازل گردید و همگی غرق شدند، من هم بر شما نفرین میکنم که خدای تعالی شما را مانند قوم نوح هلاك نماید.
گفتند: اي هود! خدایان قوم نوح، ضعیف و بی قوت بودند و خدایان ما قوي و شجاعند و میدانی که خود ما هم چه قدر با قوت و شجاع و بزرگ هستیم و تو و خدای تو کجا میتوانید که بر ما و خدایان ما غالب شوید؟!
آنجناب از کلمات کفرآمیز آنها بیشتر مغموم و غصه دار می شد، تا آنکه ناچار هلاکت آنها را از حق تعالی درخواست نمود و وحی از ذات مقدس حق تعالی به آنجناب رسید که ما سؤال تو را اجابت نموده و عذاب بر آنها نازل میکنیم، ولی برای اتمام حجت، مدتی آنها را مبتلا به قحطی و بلاهای دیگر میکنیم.
به این سبب، هفت سال باران از آنها قطع شد و قحطی شدیدی در بین آنها واقع گردی که همگی به ضجّه و فریاد مشغول گردیده و نزديك به هلاکت رسیدند؛ اما باز در طغیان و کفر خود شدت نمودند و میل به ایمان و هدایت نکردند. علاوه بر قحطی، چون آن سرزمین رملش از همه بلاد بیشتر بود، به امر حق تعالى رملهای آن سرزمین جمع شده و به روی هم بالا رفته که از کوههای بلند دنیا بلندتر شد. (رمل به معنی ریگ و شن بوده و عرب آن را احقاف مینامد) که خداوند در قرآن به آن اشاره نموده و فرمود: «وَاذْكُرْ أَخَا عَادٍ إِذْ أَنْذَرَ قَوْمَهُ بِالْأَحْقَافِ»؛9 (و [سرگذشت هود] برادر قوم عاد را یاد کن، هنگامی که قومش را در سرزمین احقاف بیم داد...)
منابع:
1 خصال/ 387
2 فجر/ 7 و 8
3 اعراف/ 69
4 احقاف/ 26
5 قصص الانبیاء راوندی/ 96
6 معانی الاخبار/ 48
7 اعراف/ 65
8 قصص الانبیاء راوندی/ 92
9 احقاف/ 21