نام مبارک آن جناب، بنا بر برخی اقوال، «عبد الغفّار» بود، ولی به سبب زیادی نوحه و گریه...
زندگی حضرت نوح (علیه السلام)
نام مبارک آن جناب، بنا بر برخی اقوال، «عبد الغفّار» بود، ولی به سبب زیادی نوحه و گریه اش از خوف حق تعالی، به نام «نوح» مشهور گردید. عمر شریف ایشان بنابر قول مشهور ۲۵۰۰ سال و از عمر تمامی انبیاء الهی بیشتر بوده است و به همین سبب او را «شیخ الأنبياء» نامیده اند. آن بزرگوار، دومین پیامبر مرسل بعد از حضرت آدم (علیه السلام) و دومین پیغمبر اولوا العزم می باشد.
حضرات نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمد (صلى الله علیه و آله) پنج پیامبر اولوالعزم بوده و هر کدام از ایشان دارای کتاب و صحیفه آسمانی و شریعت مخصوصی بوده و تابع شریعت و احکام دیگر پیامبران نبوده اند. اما دیگر انبياء الهی (عليهم السلام) که در عصر آنها یا بعد از ایشان مبعوث می گردیدند، تابع شریعت و احکام شرعی آنان مردم را هدایت می نمودند. لیکن این پنج بزرگوار، بر تمام اهل مشرق و مغرب، بلکه بر جنّ و انس مبعوث گردیده و سائر انبیاء (علیهم السلام) بر يك يا چند طائفه مخصوص یا بر اهالی بعضی از شهرها مبعوث بودند.
خدای متعال مکرّر در قرآن شریف، حضرت نوح (علیه السلام) را به بزرگی و با مدح و ثنا یاد فرموده: «انّه كان عبدا شکورا»1، زیرا بسیار شکر گذاری حق تعالی را می نمود.
آن بزرگوار هیئت عظیمی داشت. بدن مبارکش فربه و قامتش بسیار بلند بود، با دو چشم درشت و محاسن بلند و سينه ای عريض و لباس آن جناب معمولا از پشم بود؛ تمام اعضا و جوارح و قوّت آن بزرگوار تا آخر عمر طولانیش باقی بوده و دندانی از او نیفتاد و مویی از محاسن و بدنش سفید نگشت و در قوای او ضعفی حاصل نشد.
بعثتی دشوار
ایشان به «ابوالبشر ثانی» معروف بود، زیرا همه نسل بشر از او ادامه یافت و بقیه اولاد آدم که از غیر نوح بودند، همگی منقرض و فانی شدند. حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) در این باره می فرمایند: «حضرت نوح (علیه السلام) یکی از دو پدر است، یعنی پدر جمیع مردم است بعد از آدم (علیه السلام)»؛2
چون سنّ مبارک آن حضرت به ۸۵۰ سال رسید، مبعوث به پیامبری شد؛ در حالی که تمام اهل زمانه اش کافر و بت پرست بودند و چون ایشان پیغمبری خود را آشکار نموده و آنها را به توحید دعوت نمود، همگی بر تکذیب و اذيت او اتفاق نمودند. گاهى با گروهی انبوه بر آن حضرت هجوم برده و آنقدر با سنگ و چوب ایشان را می زدند که خون آلوده و بیهوش میگشت و چند روزی در بیهوشی می ماند و بعد از آنکه به هوش می آمد، باز به امر حق تعالی به محل اجتماعات آنها می رفت و ایشان را موعظه و نصیحت میفرمود و دعوت به دین حق می کرد. ولی آنها از او فرار نموده و یا دستها را بر گوشها گذارده که کلام آن جناب را نشوند و لباسهایشان را به روی صورت و چشم کشیده که او را نبینند و به اولاد و نسلهای خود تأکید و سفارش می کردند که هيچ يك به نزد او نروند و کلام او را نشنوند و به دین او میل نکنند.
تا آنکه ۳۰۰ سال بر همین منوال گذشت و احدی به آن حضرت ایمان نیاورد و آن جناب در مقام شکایت به حضرت حق تعالی بر آمده و عرضه داشت: (قَالَ رَبِّ إِنِّي دَعَوْتُ قَوْمِي لَيْلًا وَنَهَارًا فَلَمْ يَزِدْهُمْ دُعَائِي إِلَّا فِرَارًا وَ إِنِّي كُلَّمَا دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا أَصَابِعَهُمْ فِي آذَانِهِمْ وَاسْتَغْشَوْا ثِيَابَهُمْ وَأَصَرُّوا وَاسْتَكْبَرُوا اسْتِكْبَارًا)3 «گفت: پروردگارا! همانا قوم خود را شب و روز [به آیین توحید] دعوت کردم، ولی دعوت من جز بر فرارشان نیفزود، و من هرگاه آنان را دعوت کردم تا آنان را بیامرزی، انگشتان خود را در گوش هایشان کردند و جامه هایشان را به سر کشیدند و بر انکار خود پافشاری ورزیدند و به شدت تکبّر کردند.»
درخواست ملائکه آسمان اول
هنگامی که آن جناب از ایمان آنها مأیوس گشت، اول صبحی مهیا و عازم شد که آنها را نفرین نماید و از خدا بخواهد که عذاب بر آنها نازل شود. به ناگاه دوازده هزار طائفه از ملائکه، بر آن جناب نازل شده و پس از سلام و تحیّت عرضه داشتند که همه ما با کمال سرعت از آسمان اول که مسافتش تا زمین، هزار سال راه است با عجله در ساعتی یا کمتر از آن آمده ایم که از جنابتان خواهش کنیم که باز هم صبر نموده و نفرین بر این جماعت نکنید و درخواست نزول عذاب را به تاخير افکنی. آن جناب اجابت نمود و فرمود ۳۰۰ سال دیگر صبر میکنم و مشغول دعوت و نصیحتشان می شوم. آن ملائکه شکرگزاری نمودند و به آسمان عروج کردند و آن حضرت باز به وظیفه نبوت خویش پرداخته و شب و روز در مجالس و محافل آنها حاضر شده و ایشان را وعظ و نصیحت می نمود و همه قسم اذیت و آزار و ناسزای آنها را تحمل می کرد.
تا آنکه اهل آن زمان همگی فانی شده و اهل زمان و قرن دیگری از اعقاب و ذریه آنها به حدّ رشد رسیدند و کفر و گمراهی آنها بیش از پدرانشان گشت و مکرّر در مقام کشتن آن جناب بر آمده و در صدمه زدن به او و آزارش به هیچ وجه فروگذاری و مسامحه نمی نمودند و آن بزرگوار هم در صبر و تحمل کوتاهی نکرد تا آنکه 300 سال دوم هم تمام شده و ۶۰۰ سال از بعثت آن حضرت گذشت؛ تا آنکه بعد از آن مدت طولاني، کمتر از ده نفر به آن جناب ایمان آوردند.
خواهش ملائکه آسمان دوم
باز آن جناب پس از انقضاء آن مدت که وعده صبر داده بود، عزم بر نفرین کردن و عذاب طلبیدن نمود. در ساعتی که مهیا شد برای دعا، در وقتی که آفتاب بلند شده بود باز عده زیادی از ملائکه خدمتش رسیده و پس از سلام و تحیّت، از آن جناب خواهش نمودند که در نفرین کردن و عذاب طلبیدن تعجیل نکند و آن را به تأخیر بیندازد و عرضه داشتند که: ما ۱۲ هزار طائفه از ملائکه آسمان دوم هستیم؛ اول آفتاب از جایگاه خود با نهایت سرعت به زمین نزد شما آمدیم و دو هزار سال راه را به یکی دو ساعت پیمودیم، برای همین خواهش و التماس؛
پس آن جناب ایشان را اجابت نمود و فرمود: باز ۳۰۰ سال دیگر صبر و دعوت و نصیحت میکنم؛ چون آن ملائکه هم با شکرگزاری به محالّ خود مراجعت نمودند، آن حضرت به وظیفۀ پیغمبری خود قیام نمود و تحمل همه قسم صدمات و لطمات قومش را می نمود تا آنکه اهل 300 سال دوم هم همگی فانی شدند و اعقاب و ذریات آنها که به حدّ رشد رسیده و در کفر و طغیان و معصیت بدتر از دو قرن سابق شدند و بیش از پیش در صدمه و اذیت آن پیغمبر محترم می کوشیدند و آن جناب صبر و تحمل و برد باری می نمود به امید آنکه از خود آن جماعت یا از نسل آنها باز عده ای هدایت شده و ایمان بیاورند.
تا آنکه 300 سال سوم هم تمام شد و نهصد سال از بعثت آن بزرگوار گذشت و در تمام آن مدت با آن همه مواعظ و معجزات نوح (علیه السلام) بیش از عده بسیار کمی به او ایمان نیاوردند و بقیه اهالی آن سرزمین بر کفر خود باقی ماندند. حتی در عبادت و پرستش بتهای خود، جدیت و اصرار بیشتری داشتند و هر قبیله و طائفه برای خود بتی معین نموده و نامی برایش تعیین کردند. پس جمعی بت خود را (ودّ) و بعضی (سواع) و فرقه ای (يغوث) و طائفه ای (يعوق) و دیگران (نسر) نام نهادند و بزرگانشان در بین قبائل فریاد می زدند که متابعت این پیر خرفت را نکنید و دست از عبادت بتهای خود نکشید؛ (و قالوا لا تَذُرنَّ وداً و لا سواعا و لا يفوت و يعوق و نشراً)4؛
از جمله کفّار، همسر آن حضرت است که اسم او «واغله» و پسرش «کنعان» بود که در اذیت و آزار آن جناب کوتاهی نمی نمودند. تا آنکه آن جناب از شدت اذيت و اهانت قومش عاجز شده و از ایشان فرار کرد و بر سر کوهی منزل اختیار نمود و به علف بیابان و آب باران برای زندگی خود قناعت نمود. آن عده کمی هم که به آن جناب ایمان آورده بودند، سخت مورد حملات و اذیتهای کفّار واقع شدند. تا جایی که کفار، قطع معاشرت و معامله با آن مؤمنین را مقرّر داشته و ایشان را در تنگنای اجتماعی و اقتصادی سختی قرار دادند.
التجاء مومنین به نوح (علیه السلام)
لذا آن مؤمنین، مکرّر خدمت آن حضرت رسیده و شکایت نموده و استدعا می کردند که کافران را نفرین نماید و نزول عذاب را بر ایشان از حق تعالی بطلبد و آن جناب به انتظار اجازه الهی، خواسته آنان را اجابت نمیکرد. تا آنکه وحی حق تعالی به او رسید و او را از ایمان باقی قومش مایوس کرده و به او فرمود: (وَ أُوحِيَ إِلَى نُوحٍ أَنَّهُۥ لَن يُؤمِنَ مِن قَومِكَ إِلَّا مَن قَد ءَامَنَ فَلَا تَبتَئِس بِمَا كَانُواْ يَفعَلُونَ)5؛ «و به نوح وحى شد که قطعاً از قومِ تو، جز کسانى که [تا به حال] ایمان آوردهاند، هرگز [کس دیگري] ایمان نخواهد آورد، پس، از آنچه مىکنند آزرده خاطر نباش.»
جبرائيل (علیه السلام) بر آن جناب نازل شده و به او عرضه داشت که من رفیق و صاحب دو پدر تو آدم و ادریس (علیهما السلام) هستم و حق تعالی تو را سلام میرساند و می فرماید: باز نزد قوم خود برو و در این آخرين مرتبه به جهت اتمام حجت آنها را دعوت به راه حق و هدایت نما؛ این بار زنی که نامش «عموره» دختر ضمران ابن اخنوخ است به تو ایمان میآورد. باید او را برای همسری خود اختیار نمایی. بشارت باد تو را به نزدیکی فرج و نزول عذاب بر قومت و خداوند تو را یاری می کند.
منابع:
1 اسراء/3
2 تفسیر قمی 1: 326
3 نوح/ 5-7
4 نوح/ 23
5 هود/ 36