هنگامی که نیمه شب جناب ادریس (علیه السلام) در مقام مناجات با حق تعالی...
بارانی نبارد
هنگامی که نیمه شب جناب ادریس (علیه السلام) در مقام مناجات با حق تعالی و شکایت از آن سلطان ظالم برآمد، به او وحی رسید که از این شهر دور شو تا من عذاب خود را بر آن ظالم نازل نموده و سلطنت و مملکت او را زائل کنم. آن حضرت عرض نمود: «بارالها! حاجتی دارم به جناب اقدست و آن اینکه باران بر اهل این شهر نباری و قحطی را بر آنها مسلّط فرمائی، تا آنکه من از ذات مقدست بطلبم؛ اگر چه اهلش از گرسنگی بمیرند و شهر خراب شود.» از جانب حق تعالی وحی به او رسید که درخواست تو پذیرفته شد.
آن حضرت به همراهانش که بیست نفر بودند، امر فرمود که به شهرهای دیگر پراکنده و پنهان شوند و خودش هم به تنهائی بر سر کوهی رفته و در غاری پنهان و مشغول عبادت شد. روزها روزه و شبها به مناجات اشتغال داشت و هر روز وقت افطار، طعام آسمانی برای افطار و سحورش می آمد و تا بیست سال به همین نحو در آن غار زندگی نمود و در آن مدت آن سلطان ظالم به جهنم واصل و مملکتش خراب و ویرانه شد و خداوند همانگونه که وعده فرموده بود، سگهایی را بر زنش مسلط نمود که او را پاره پاره نموده و گوشت بدنش را خوردند و پادشاه جبّار و فاسق دیگری بر آن شهر مسلّط شد.
در این سالها، قطره ای باران بر آنها نبارید و قحطی سختی بر اهل آن سرزمین عارض شد و مجبور شدند از شهرهای دور، آذوقه بیاورند. همگی فهمیدند و تصدیق کردند که تمام آن بلاها بر سر آنها نازل نشده مگر به جهت غضب جناب ادريس بر ایشان و چون از آن حضرت و مکان او خبری نداشتند، ناچار شده و اجتماع نموده و به مقام توبه و تضرّع به درگاه حق تعالی برآمدند. پس پلاسها پوشیدند و بر روی خاکستر ایستادند و خاک بر سر خود می ریختند و به سوی پروردگار خود توبه نمودند.
وحی بر ادريس (علیه السلام) نازل شد و خبر توبه مردم را به او دادند؛ ولی از آنجا که خدای متعال به او وعده فرموده بود که بدون دعا و طلب او، بر آنها باران نفرستد؛ لذا به او وحی شد که: ای ادریس! اهل شهر تو، صدا بلند کرده اند به سوی من به توبه و استغفار و گریه و تضرّع، و منم خداوند رحمان و رحیم و قبول می کنم توبه بندگان را؛ پس به جهت ترحّم بر اهل این سرزمین، دعا کن و طلب باران از من بنما!
ولی جناب ادریس اجابت نکرد. لذا قحطی در شهر شدت گرفت و برای بار دوم وسوم امر حضرت حق تعالی رسید که به مردم و ضعفاء آنها مهربانی کند و باران بطلبد. ولی آن بزرگوار از شدت غضب بر آنها برای معصیت هایشان اجابت نمیکرد.
پایان رنجها
تا آنکه شبی وقت افطارش رسید و بر حسب عادت، انتظار غذای آسمانی می کشید، ولی این بار چیزی نرسید. ایشان مضطرب شد و آن شب را گذرانید و فردا هم باز روزه گرفت، ولی چون وقت افطار شد و غذائی برایش نرسید، به شدت در مقام جزع و بیتابی و مناجات و شکایت به درگاه حق تعالی بر آمد که: پروردگارا! روزی را از من بازداشتی پیش از آنکه جانم را بگیری؟!
خدای تعالی وحی کرد به او که: ای ادریس! دو روز به تو غذا نرسید و چنین مضطرب شده و جزع میکنی! پس چرا بیست سال است که رحم بر ضعفاء بندگان من نمیکنی؟! اکنون برو و روزی خود را به سعي خودت تحصیل کن که دیگر برایت غذای آسمانی نازل نخواهد شد.
پس آن بزرگوار بعد از مدت بیست سال ناچار گردید که با مشقّت بسیار و گرسنگی و ضعف شدید از آن کوه، سرازیر و متوجه آن سرزمین گردد. در محله ها و کوچه ها برای یافتن روزی خود می گشت و کسی او را نمی شناخت. تا آنکه دید که از خانه ای دود بلند میشود. دید پیر زنی دو قرص نان برای خود و بچه کوچکش تهیه میکند. ناچار از آن زن، لقمه ای طلبید. ولی آن زن قبول نکرد و قسم یاد نمود که ای بنده خدا! غیر از این دو قرص نان که برای خود و پسرم به زحمت به دست آورده ام، ابداً قوتی ندارم و اهل این بلد به نفرين ادريس در شدت و تنگی معیشت هستند و کسی نمیتواند به تو چیزی بدهد. برو به شهرهای دیگر و طلب روزی کن.
آن بزرگوار اصرار را از حد گذرانید و فرمود که: ای زن! نزديك است که از گرسنگی تلف شوم. تو نصف يك قرص نان را به من بده که پایم قوّت راه رفتن داشته باشد و چون بچه تو كوچك است و نصف يك قرص نان برای او کافی است. تا آنکه پیر زن ناچار شد و نصف یک قرص نان آن بچه را به او داد. اما تا بچه دید که نانش را دیگری میخورد، نعره زد و روی زمین افتاد. مادرش به سرعت نزد او آمد و دید بچه از وحشت و گرسنگی روح از بدنش مفارقت کرده و تلف شده است. پس با ضجّه و گریه و فریاد به آن حضرت عتاب نموده که ای مرد! بچه مرا کشتی و نان او را خوردی!
آن بزرگوار فرمود: ای زن! جزع و بی تابی مکن که من پسر تو را برایت به اذن حق تعالی زنده میکنم. پس دست مبارك را دراز نمود و بازوی آن جنازه را گرفت و فرمود: ای روحی که از بدن این بچه بیرون رفتهای، به اذن خدا برگرد به این بدن که من ادريس پیغمبرم. فوراً آن بچه زنده و از جای خود بلند شد و مادرش حیران و مبهوت گشته و بر پای آن حضرت افتاد؛ گفت شهادت می دهم که تو ادریس پیغمبری.
سپس از منزل بیرون دویده و در بین مردم فریاد می زد و همگی را بشارت میداد که پیغمبر ما آمده است. تا آنکه اهل شهر بر گرد جناب ادریس جمع شده و صداها بر عتاب و شکایت بر او بلند گردید؛ که چرا در این مدت بر ما رحم نکرده و به هلاکت همگی راضی گشتی؟! و پس از آن در مقام توسل و التماس به آن حضرت بر آمدند که برای آنها دعا و طلب باران بکند.
ذلّت سلطان
آن حضرت به ایشان فرمود: سلطان تازه شما که ظالمتر و کافرتر از سلطان سابق است! باید با رؤساء مملکتش با کمال ذلّت و خواری و پای برهنه نزد من بیایند و درخواست کنند تا دعا کنم. هنگامی که این خبر به سلطان دوم که جبارتر از سلطان سابق بود رسید، سخت در غضب شد و چهل نفر از اشرار لشگر خود را فرستاد که آن حضرت را اسیر نموده و با کمال خواری و ذلت آن جناب را به نزد او بیاورند.
هنگامی که آن مأمورین با کمال غضب نزد آن بزرگوار رسیده و اراده اهانت به ایشان را نمودند، به نفرین آن حضرت همگی به خاك هلاكت افتاده و به جهنم واصل شدند. خبر که به سلطان رسید، در عوض پشیمانی از عمل خود، آتش غضبش بیشتر افروخته گردید و پانصد نفر دیگر از جلاوزه (پاسبانان) سخت خود را فرستاد که آن حضرت را بر روی خاک کشیده و نزد او حاضر سازند. آن مأمورین تا نزد آنجناب رسیدند، ایشان آنها را از نفرین خود ترسانید و جنازه های آن چهل نفر مأمورین سابق را که به دعای او هلاک شده بودند را به آنها نشان داد و آنها را نصیحت نمود، تا آنکه همگی آنها ترسان شدند.
سپس با جماعت زیادی از اهل شهر به نزد سلطان رفته و او را از دعاء ادریس به شدت ترساندند. بالاخره اورا مجاب نمودند که با امراه و وزراء و بزرگان مملکتش با کمال ذلت و خواری و پای برهنه نزد آن جناب رفته و از او خواهش دعا و طلب باران کنند. چون چنین کردند، آن جناب اجابت نموده و دست به دعا برداشته و دعایش سریعا اجابت شده و آن قدر باران بارید که مردم از غرق شدن، ترسیدند و نعمت در آن سرزمین فراوان شد و خبر به اطراف بلاد و شهرها رسید و از هر جا مردمان اطراف برای حوائجشان بر آن جناب هجوم آوردند و دعاهای آن جناب برای همگی به اجابت می رسید. حضرت ادریس (علیه السلام) در سرزمین عراق سکونت داشت و زمین مسجد سهله را که در یک فرسخی نجف اشرف می باشد، اختیار نموده و غالب اوقات در آنجا اقامت داشت و ملجاً عموم مردمان بود.1
علت نفرین آن جناب برای مردمش را می توان از باب متوجه کردن ایشان به سوی خدای متعال و همدل گشتنشان برای دعا و درخواست جمعی امر فرج عنوان نمود. زیرا انبیاء الهی هرگز به دلیل غضب شخصی کاری را انجام نمی دادند و جز رضایت حق تعالی چیزی را نمی خواستند. اما برای مردم ناآگاه آن زمان این سختی لازم بود تا متنبّه و متوجه امر پروردگار خود شوند. از سویی وجود قحطی، ضعف و خواری سلطان کافر آن زمان را به مردم نشان می داد و از قدرت و عظمت او می کاست. لذا درخواست جناب ادریس از خداوند برای نباریدن باران، تنها از روی بهبود بخشیدن به اوضاع اجتماعی و روشن گشتن نور ایمان در قلبهای مردمان بود.
پروازی که ابدی شد
بعد از مدتی، مَلکی از ملائکه که مورد غضب الهی واقع شده بود و سالهای دراز در یکی از جزیرهای زمین با پر و بال سوخته افتاده و مشغول توبه از خطای خود بوده و ناله و گریه ها داشت، خدمت آن جناب رسید و به ایشان متوسّل گشت که از او نزد حق تعالی برای قبولی توبه اش شفاعت کند. آن جناب برایش دعا نموده و خداوند او را عفو فرمود و بالهای قطع شده او را به او مرحمت نمود. ملک به محل خود در آسمانها عروج نمود و پس از مدتی باز خدمت آن بزرگوار رسید برای شکر گذاری از ایشان و از آن حضرت خواست که به او امری بفرماید و حاجتی بخواهد که او در جهت جبران احسان و شفاعت آن جناب برای او انجام دهد.
آن حضرت فرمود: من دوست دارم که مرا به آسمان بالا بری که حضرت عزرائيل ملكالموت را ببينم و با او آشنا شوم و انس بگیرم تا آنکه وقت قبض روحم به دست او، وحشت نکنم. زیرا فعلا از اسم او ترس و از وقت مردن وحشت دارم. ملک آن جناب را بر روی جناح و بال خود به آسمان اول برد و حضرت عزرائیل را در آنجا نیافت، لذا ایشان را به آسمان دوم و سوم و چهارم، بالا برد و باز حضرت ملكالموت را نیافت؛ اما هنگامی که از آنجا به طرف آسمان پنجم عروج نمود، جناب ملكالموت را دید که پائین می آید و چون چشمش به ادریس (علیه السلام) افتاد، سر را از روی تعجب تکان داد و نظر تندی به آن جناب نمود و آن حضرت چون او را دید و شناخت، از تعجب وی سوال نمود.
جناب عزرائیل پاسخ داد که هم اکنون در زیر عرش بودم که امر حق تعالی به من رسید که قبض روح تو را در بین آسمان چهارم و پنجم بنمایم و من در فکر بودم که چگونه شما را به اینجا بیاورم و در اینجا بمیرانم؟! با آنکه شما در زمین هستید و تعجب من فعلا از این است که خود شما به اینجا آمدید. پس آن جناب از شنیدن این کلمه در وحشت و اضطراب شد و همانجا روح مبارکش قبض شد و عمرش ٣٦٥ سال بود. لذا آیه شریفه «و رفعناه مكاناً عليا»2 اشاره به بالا رفتن آن جناب به آسمان دارد.»3
بعد از صعود آن حضرت، پسرش متوشلخ که ۹۱۹ سال در دنیا زندگی نمود، بر حسب وصیت پدر، قیام به وظايف ديني و حفظ و تعليم احکام الهی و نشر شریعت نمود. تا آنکه زمان وفاتش رسید و به پسرش «لمك» كه پدر حضرت نوح (علیه السلام) بود، وصیت نمود و ودایع نبوت را به او تسلیم کرد و او هم ۹۹۹ سال در دنیا زندگی نمود و تعلیم احکام الهی را مینمود. تا آنکه پسرش حضرت نوح (علیه السلام) به دنیا آمد و آنگاه که به حدّ رشد رسید، منصب شریف نبوت را دارا شد. اما فساد و فحشاء و معاصی، پیش از ظهور آن جناب، بسیار در بین مردم شیوع نموده بود.
منابع:
1 کمال الدین و تمام النعمه/127
2 مریم/ 57
3 تفسیر قمی 1: 499