هر چقدر فکر میکردم به خاطر نمیآوردم اول بار که برای کسی نامه...
نامه
هر چقدر فکر میکردم به خاطر نمیآوردم اول بار که برای کسی نامه نوشتم چه زمان بود و مخاطبش که بود اما در دورترین خاطراتم نامه نوشتن عادتم بوده است. عادتی برای بیان کردن حرفهای نهایت قلبم به آنان که عزیزند. نمیدانم چه اندازه اهل نامه نوشتن هستید یا احساس نامه دریافت کردن را تجربه کردهاید اما نوشتن نامه تجربه جالبیست؛ نوشتن نامه ابراز و بیان حرفهای عمیق قلب است به کسی که پیش رویتان نیست. مخاطب را میشناسید و حتی اگر از ابتدا قصد کرده باشید نامه هرگز به دستش نرسد حرفهایتان به اوست و در لحظههای نوشتنتان دارید تصورش میکنید که به حرفهای شما گوش میدهد، شاید لبخند به لب دارد و گاهی با تکان دادن سرش تایید میکند.
در تجربهی نامه نوشتن برای عزیزی که دور از شماست هم این احساس پررنگتر و واضحتر به سراغ شما میآید. خطوط و کلمات را برایش مینویسید که دوری جغرافیاییتان مانع ارتباطتان نباشد.
من برای عزیزی دور از چشمهای سرم نامه مینویسم. برای عزیزی که دوست ندارم ارتباطم با او کم شود. دوست ندارم دوری جغرافیای و فیزیکی من از او مانع شود بگویم دوستش دارم. نامهها همینجا پیش من میمانند اما من یقین دارم او تکتکشان را خوانده. من یقین دارم کسی از او برای شنیدن حرفهای قلب من مهربانتر نیست.
آرزو
فرهنگهای بسیاری برای آرزوهای آدمی سنت و حکایت دارند. برای اصالت دادن به رویاها و پرورش امید. شنیدهام برخی در چاه یا حوض سکه میاندازد، در شرق آسیا بالن کاغذی به هوا میفرستند و برخی نیز زیر درخت سال نویشان آرزو میکنند. آیین من اسلام نیز شب دارد به نام شب آرزوها. لیلة الرغائب، شبی که به بالن و درخت سال نو نیازی دارد. باید چشمهایت را ببندی و در دل آنچه را که آرزویش را داری، چیزی که رغبت زندگی و امید دلت هست را بخواهی. شبی که خداوند اظهار داشته همچون همیشه به صدای دل بندگانش گوش میدهد و آنچه را که رغبت قلبشان است میشوند. راستش در بالا و پایینهای دنیا چیزهای بسیاری هست که دلم بخواهد. از وسایل زندگی بهتر و باکیفیتتر تا گشایش در گرهها و بسیاری سختیها.
چشمهایم را میبندم که رغبتهایم را به خاطرم آورم. چه چیزی رو چنان میخواهم که امشب صدایش کنم؟ ناگهان دلم میخواهد من و تمامی آنان که نام تو را بر زبان و یادت را به قلب دارند، تو را بخواهیم. که وقتی چشم روی هم میگذاریم برای خواستن و آرزو کردن تو شیرینترین رویایمان باشی. تصور حضور اول چیزی باشد که دلمان بخواهد آرزو کنیم. من چشم روی هم میگذارم و گمانم بدانم دلم بیش از هر چیز، چه میخواهد.
آرامش است عاقبت از اضطرابها
پیش از این هم گفته بودم در ادبیات، شعر و داستان به دنبال تو میگردم. به یاد چیزهایی که یادت را در دلم زنده کنند. به دنبال چیزهایی که بتوانم در یادداشتهایم برایت بیاوردم. در میان تنگنای لحظههای زندگی، در اوج تنهاییها و خستگی، در بیماری و درماندگی، آدمی ادامه میدهد و دلروشن است به امید. میرویم تا در انتهای آن لحظهها نوری از امید قلبمان را روشن کند.
در تن ادبیات فارسی چیزی مرا بسیار به یادت انداخت. صائب تبریزی مصرعی دارد با نور امید: «آرامش است عاقبت اضطرابها.» شاعر بشارت میدهد و لبخند میزد که شما را از تاریکی ناامیدی درآورد و یادآور شود نهایت آنچه اضطراب قلب توست، آرامش خواهد بود. به گمان من اما توصبح سپید فردای شبهای تاری، تو آن نفس راحت بعد از قرنها آشوبی، تو آرامش بعد از تمام اضطراب جهانی.
مرضیه سادات بیات غیاثی