اردی بهشت ماه عجیبی ست. انگار بهشت درون نامش بی دلیل نیست. احوال ابرهای اردیبهشت...
اردیبهشت
اردی بهشت ماه عجیبی ست. انگار بهشت درون نامش بی دلیل نیست. احوال ابرهای اردیبهشت، باران های اردیبهشت و روزهایش همگی دلبر است. ماهی که بهار است و سبز؛ نه گرمای تابستان درونش راه پیدا کرده نه روزهای کش دار و پر از امتحان خرداد. نوبرانه های روی میزِ اردیبهشت از توت فرنگی تا گوجه سبز هم تایید دلبری اش می شوند. اردیبهشت جنسی از لطافت همراه خودش و باران های ناگهانش دارد.
لطافتی که مرا بسیار به یاد تو و نسیمی که حوالی خیالت می وزد می اندازد. در این دلبرترین ماه بهاری، در تک تک نسیم ها و احوالات شیرینش، در این روزها من بسیار تو را یاد خواهم کرد پدر.
در گذر روزها
گاهی من خودم را می بینم که در سرعت زندگی، در ریتم وقایع و فشردگی وظایف غرق می شوم. منی که از روی عادت به رخت خواب می رود، بیدار می شود و مسیرهای شهر را به دنبال هم طی می کند. گمانم با هر جنس زندگی و شرایطی شما هم این احساس را تجربه کرده اید. در مسیر به سمت محل کارتان، در راه رساندن کودکان تان به مدرسه، میان دفتر و کتاب های درس تان یا ظروف نشسته.
انگار ریتم وقایع را روی حالت تایم لپس گذاشته باشند و شما هم بازیکنی که می دود و هیچ یک از خواب های شبانه خستگی را از تنش در نمی برد.
پیشنهاد برای رها شدن از این احوال بسیار است؛ از سفر تا مراقبه.
اما حقیقت چیز دیگری ست. چیزی که تجربه ی زیسته ی بسیاری از ما نشان مان خواهد داد. اینکه با تغییر دادن شرایط بیرونی اتفاقی در سرگشتی و خستگی درونی نخواهد افتاد. اینکه چه هتلی برای سفرتان انتخاب کنید یا چه ورزشی را برای رها شدن از گرفتگی ذهن تان انتخاب کنید تاثیری در سامان دادن به سرعت ریتم ذهن تان ندارد.
آن چه باید تغییر کند تا شما را آرام کند و تجربه ی احساسات تان را به لحظه حال بیاورد، چیزی ست که درون شما رخ می دهد. آنقدر درونی که ممکن است یک روز پشت فرمان یا پشت میز کارتان به سراغ تان بیاید. آنقدر درونی که لازم نباشد بابتش به سفر بروید یا مهمانی بگیرید.
می شود روی کاغذ برای پدری که به همه ی خستگی ها و دویدن های تان نگاه کرده از احوال تان بنویسید. که محتویان کشنده ی سرتان را به کاغذ بیاورید با این اطمینان که او با لبخندی گوشه ی لبش تمام خطوط را بخواند و در آخر زیر لب بگوید:« من می دانم حالت چگونه است.»
این مسیر به شما در بیان احوال تان و اطمینان از خوانده و دیده شدن شان کمک خواهد کرد. هر چه نباشد او عزیزترین شنونده ی این زمین است.
من و این چایی دم کشیده
«برای من و این چایی دم کشیده اما بختی نیست؛ کدر می شویم اگر نیایی.»
زمستان داشت آخرین نفس هایش را می کشید که دو دوست را برای صرف عصرانه و گپ و گفتی به خانه دعوت کرده بودم. ساعت ها در حال آماده شدن بودم و حالا یک نگاه به خانه ی مرتب و شیرینی ها و میوه های روی میز چیده شده، گواه خستگی من بود. با صدای کتری از جا برخاستم و آب جوش را مهمان قوری چایی کردم. روی مبل نشسته و به قوری خیره بودم. دقایق از پس هم آمدند و گذشتند و من نگران به چایی نگاه کردم. مبادا تاخیرشان کدرش کند. مبادا بجوشد و طعم چایی تازه دم را از دست بدهد. در فکر همین مبادا ها بودم که ذهن دلتنگم، هم او که از پس همه چیز دلش می خواهد راهی به سوی تو باز کند مرا مهمان احوال جدیدی کرد. به روح و دلم فکر کردم، به احوالم اگر نباشی، به خستگی هایم...
برای من و این چایی دم کشیده اما بختی نیست؛ و آنچنان که او کدر میشود من هم در نبود تو و یادت کدر می شوم. چیزی مانند غبار بر احوال هر روزم، بر درد ها و خستگی هایم می نشیند اگر یادت را از یاد ببرم.
چایی در قوری آن روز خوش اقبال بود که با صدای زنگ در از افکارم بیرون کشیده شدم پیش از جوشیدنش مهمان استکان ها شد. اما خوب به یادم انداخت باید پیش از به انتها رسیدن دستت را بگیرم. تنها تو مسیر مرا به آرامش می دانی.
مرضیه سادات بیات غیاثی