بنی آدم مشترکاتی دارند که با شناخت آنها، می توان حرف هایی داشت...
دغدغه های گنگ خاکستری
بنی آدم مشترکاتی دارند که با شناخت آنها، می توان حرف هایی داشت که به کار همه آنان بیاید.
از جمله آن ها، دغدغه های گنگ و سوال های بی جوابی است که در تنهایی های حتّی کوتاه مدت و در طول شبانه روز، سراغ او می آیند…
که،
اصلا زندگی یعنی چه؟! ما از کجا آمده ایم؟! این همه هیاهو برای چیست؟! ما در این هیاهو چه کاره ایم؟! کجا باید برویم؟! خوب آن جا برویم که چه؟! اصلا زندگی یعنی چه؟! اگر خبری نیست، پس این دغدغه ها برای چیست؟! در پی یک گم شده بودن یعنی چه؟ و…
تا مرحله ای در زندگی، گذشت زمان خوش آیند است: آمدن عید؛ گذشت یک سال؛
چرا؟! برای چه؟! مگر در آینده چه خبر است؟! در آینده منتظر چه هستیم؟!
ولی بعد از گذر از آن مرحله، شاید بعد از 60 سالگی، انتظار منتفی نمی شود، ولی دلهره و نگرانی گنگی به آن علاوه می شود، انتظار چه چیزی را در پیش رو داریم؟! اگر خبری در پیش نیست، پس این حسّ مشترک از کجاست؟! این حس تخیّل یک نفر نیست؛ خصوصا این که اصلا تعمّدی نیست!
اصلا من که هستم؟! «من» یعنی چه؟! حقیقت «من» چیست؟! وقت خواب، وقت بی هوشی، چه می شود که دیگر «من» نیست؟!
احساس می کنم که «من» یعنی آگاهی در فضای خالی و بلا تکلیف و سرگردان!
حافظ راست می گفت که: از هر طرف که رفتم جز حیرتم نیفزود!
نه می توان فهمید و نه می توان کناری نشست و بی خیال بود و این یعنی دغدغه!
برای رضایت از زندگی در حالی که ظاهراً چیزی کم نیست؛ ولی با اینهمه در این داشتن ها چه چیزی نیست که با کمبود آن احساس رضایت و کفایت نمی کنیم؟! داشتن دارایی بیشتر و شیک تر؟! احساس بیهودگی بعد از داشتن آن ها قابل تصوّر است؛ پس آن که کم است، از جنس مبل و ماشین و ساختمان و از این قبیل نیست.
چرا از خود راضی نیستم! چه باید بکنم که از خودم راضی باشم؟! اصلا چه طور باید باشم؟! کاری باید بکنم؟! من که هر چه به عقلم می رسد و می توانم، که می کنم؟! پس چه باید بکنم؟! گیر کار کجاست؟!
دلتنگی های هر روز دم دمای غروب برای چیست؟! عصر های جمعه، عصر های جمعه، دلتنگی بیداد می کند.
دل اگر زبان داشت، ناله می کرد، فریاد می کرد. دلتنگی های ناخواسته، بی بهانه گاه و بیگاه برای چه؟! و از کجاست؟! از خوش مزه ها و شیرینی ها فقط اسمی باقی مانده وگرنه مصرف آنان نه حال را خوش می کند و نه کام را شیرین. فارغ از دنیا و نیازهای تن و طبیعت خود، دست و پا می زنیم که به کجا برسیم؟!
جایی که آن جا آرامش، امنیّت، آسایش، سکونت و حلاوت باشد؟! آن جا کجاست؟! چه باید بکنم و چگونه می توان به آن جا رسید؟! کسی که گفت: «عمر بگذشت به بی حاصلی و دربه دری»، همین احساس را داشت؟!
حاصل این دغدغه ها، غم گنگی است که بر دل و جان آدم می نشیند؛ دغدغه هایی که نه برای آن ها جوابی و نه از آنها گریزی است. فقط بعضی وقتها در خلوتی، نمازی، سجده ای، و یا با شعری و صدایی و دعایی، بی بهانه گریه می کنی. خسته و درمانده از یافتن آن که آن را گم کرده ای! سیر که گریه کردی دلت آرام می گیرد.
حالا نقطه سر خط، روز از نو، روزی از نو.
هر نظام عقلی، اعتقادی و آیینی که بتواند جواب گوی این دغدغه باشد، همان آیین به حقّ فراگیر عالم انسانی است؛ جواب های عینی، نفسی، وجدانی، نه جواب های فکری و ذهنی که به جز حرف و حرف، چیز دیگری نیستند؛ که نه عقل را سیراب می کند و نه دل را آرام.
این جواب ها و یا در واقع این راه کارها هر چه باشند، باید امکان آزمودن و تجربه کردن برای همگان داشته باشند؛ به قول معروف هندوانه به شرط چاقو باشند.
انسان دربه در به دنبال بهشت گم شده ای در زندگی خود در همین دنیاست. که در آن، در معرفت، معنویّت، حقیقت، و امنیّت، سکونت داشته باشد…
مؤلّفه های خوشبختی
سعادت و خوشبختی مولّفه هایی دارد که با آنها شناخته می شود:
امنیّت و سکنیه قلب، سیری و سیرآبی نفس، خوشیِ حال و شیرینی کام؛
امنیّت و سکینه قلب به یافتن حضور ولی خدا در آن،
سیری و سیرآبی نفس به اشباع شدن همه وجود از آن معنای مطهّر و مبارک،
حالِ خوش و کامِ شیرین، به نوشیدن کاسه ای از معرفت و محبت آن «شادمانی روزگاران» و «بهار آدمیان» اتّفاق می افتد.
چنین است که خوبی و خرّمی انسان در گرو شناخت او از اصل خوبی و زیبایی و دوست داشتن اوست. و این امر به همین سادگی که گفته شد، برای هر عاقلی، قابل فهم و قابل دسترسی است. و چنین است که خوبی و خرّمی عالم آدمیان نیز، هم چنین شدنی است؛
البته به شرط تمنّای تعدادی موثّر در میان آنان حتی اگر اندک بوده باشند؛ تعدادی که خوبی آنان به بدی بقیّه غلبه کرده و آن ها را منقلب کند؛ حتّی اگر آن اندک 10 نفر، نه! حتّی 4 نفر! حتّی یک نفر باشد.
در عرف انسانی مقوله های معنوی، مفاهیم ذهنی هستند؛ اما در عرف الاهی مقوله های معنوی، حقایق خارجی و عینی می باشند. در آن فرهنگ منشا و مصدر و اصل همه خوبی ها و نیکی ها و زیبایی ها، وجود مبارک حبیب خدای متعال و ولیّ او می باشد.
لذا برآورده شدن نیازهای دنیوی و اخروی، ظاهری و باطنی، فردی و جمعی انسان، در گرو شناختن، یافتن و داشتن آن وجود مبارک است.
دائر مدار دین الاهی و احکام و آداب آن و کتاب خدای متعال و تاویل و مقصود از آن همین است.
کمی از آن معرفت
حقیقت هستی، حیات و زندگی واقعیّتی است بیرونی، نه ذهنی؛
ذهنیّات ما ساخته ما هستند، نه واقعیّت بیرونی؛
پس: معرفت؛ حقیقتِ یافتن خود آن است نه دانستن ذهنی آن و یا دانستن دانشی درباره آن.
دانستنی ها با یادگیری به دست می آیند، ولی یافتنی ها با گشتن، شاید یافته شوند؛
گشتن با ذهنی خالی و ساکت ولی آگاه و هشیار.
اما او کجاست؟! روش شناسی یافتن و شناختن حقیقت حیات و هستی و زندگی متناسب با خود اوست.
حقیقت و صاحب آن، حضور فراگیر در هستی و حیات و زندگی دارد؛ جایی نیست که او آن جا نباشد!
انتظار و اشتیاق همیشه آدمیان به آن، نشانه از همیشگی و همه جایی بودن آن دارد؛ حقیقت بی نام و نشان هستی و مالک و صاحب آن که همه محبّت و امنیّت است؛
او یقین گم شده همه آدمیان و آرام دل از دست رفته آنان است؛
او گم شده همه عاشقانه های سروده و ناسروده شاعران است؛
او حقیقت تحریف نشده همه کتاب های مقدّس است:
او «مهدی» است!
او گم نشده؛ او در ما و با ما، همیشه حاضر بوده و هست؛ و ما از او غافل بوده و هستیم.
او نفَسِ مردمان و نور دیده آدمیان و محبّت بی نام و نشان در دل آنان است.
او سپیدی هنگام رفتن شب؛ درخشش آفتاب، خورشید فروزان؛ ماه تابان؛ ابر بارنده؛ باران پر قطره؛ زمین گسترده؛ و آسمان سایه افکنده؛ او آب گوارا بر کام تشنگان؛ روز هنگامی که خورشید به سمت مغرب سرازیر می شود: عصر؛ زیبایی گلستان و گلزار و چمنزار و زیباترین جای آن ها می باشد.
آن که این گونه می بیند و می فهمد، دنیا و زندگی برایش افسانه سیزیف، تراژدی هملت، و در انتظار گودو نیست؛ رنج های پی درپی اجباریِ بیهوده به امید سرابی واهی، زندگی دنیا پوچ و هیچ در هیچ نیست؛
بلکه نمونه ای در ابعاد کوچک و مشابه عالمی است که در آخرت و در ابعاد و کیفیت حیرت انگیز، وعده خوبان شده است: امن و بدون اندوه و دلهره و بدون التهاب و حسرت و سرگردانی و احساس بیهودگی.
چون چنین است؛ پس: سعی در دوام و توجه به این حضور و محضر او داشته باشیم؛ توجه به حضور او و بودن او با ما؛ مراقب او باشیم که او مراقب ماست.
خواهید یافت که او گم نشده؛ او در ما و با ما، همیشه حاضر بوده و ما از او غافل بوده ایم.
چشم به راه بودن؛ دیده به راه دوختن؛ «انتظار» در یافتن مطلوب، کاری شبیه به معجزه می کند.
به دنبال دیدن او نباشید؛ همه تربیت و تعالی و سعادت در یافتن او و بودن در حضور اوست؛ نه دیدن او.
معرفت و یافتن او به چشم دل، بالاتر از دیدن او با چشم سر است. هر لحظه از یافتن حضور حضرتش یک
تشرّف است و شگفت آفرین تر، دوام این یافتن است؛ «داشتن او»