در ابتدای قسمت ششم از وقایع نگاری عاشورا صحبتی درباره ی آب داریم و سپس داستان امان نامه ی شمر برای حضرت عباس را می خوانیم. برگرفته از کتاب لهوف سید بن طاووس.
آب
لشکر ابن سعد لعین در کنار فرات فرود آمد و میان آب و امام حسین (علیه السلام) و اصحابش، مانع شدند. تشنگی بر امام حسین و یارانش غلبه کرد، اما امام حسین علیه السلام کلنگی برداشته و به پشت خیمه اهل حرم آمدند، و نوزده خط به سمت قبله ایجاد کرد. آنگاه آنجا را کند تا گود شد، ناگاه چشمه ای از آب گوارا جوشید. امام حسین (علیه السلام) و همه یارانش از آن آب نوشیدند، و مشک ها را پر کردند. سپس چشمه فرو رفت و اثری از آن باقی نماند و دیده نشد.
این جریان به ابن زیاد ملعون رسید، او نامه ای به این مضمون به سوی عمر سعد نوشت: خبردار شدم که حسین چاه می کند و آب می جوشد و خود و اصحابش می نوشند. ملاحظه کن! هنگامی که نامه مرا دریافت کردی، با تمام توان او را از این کار منع کن. دایره محاصره را بر آنان تنگ بگیر و نگذار قطره ای از آب بچشند. پس از آن که این نامه به عمر سعد ملعون رسید، با تمام توانش عرصه را بر امام حسین (علیه السلام) تنگتر کرد.
شیخ مفید در کتاب «الارشاد» گوید:
عمر سعد لعین، در همان ساعت عمر بن حجاج ملعون را با پانصد نفر سواره فرستاد تا در کنار شریعه فرات فرود آمده و میان آب و امام حسین (علیه السلام) و اصحابش حایل شوند و نگذارند یک قطره آب از آنجا بردارند.
این جریان سه روز پیش از شهادت امام حسین( علیه السلام) رخ داد. از طرفی، عبدالله حصین ازدی ملعون، که از قبیله «بجیله» به شمار می رفت، با صدای بلندی فریاد زد: ای حسین! آیا آب را نمی بینی که در درخشندگی (یا صافی یا در رنگ) مانند وسط آسمان است؟ سوگند به خدا! از آن آب قطره ای نخواهی چشید تا اینکه از تشنگی بمیرید.
امام حسین (علیه السلام) فرمود: اللهُمَّ اقتُلهُ عَطَشاً، وَ لا تَغفِر لَهُ أَبَداً. خداوندا! او را از تشنگی بمیران، و هرگز او را نیامرز.
حمید بن مسلم می گوید: سوگند به خدا پس از نفرین حضرت، در همان مکان نزد او رفتم. سوگند به خدایی که جز او خدایی نیست او را دیدم در حالی که آب می خورد و شکمش پر می شد، ولی سیر نمی شد، بعد قی می کرد و صدا می زد تشنه ام، تشنه ام دوباره آب می خورد و شکمش پر می شد. باز قی می کرد و از تشنگی می سوخت. پس بدین حالت بود تا این که هلاک شد، از رحمت خدای تعالی دور باد.
بعد از این، چون تشنگی طاقت فرسایی بر امام حسین (علیه السلام) فشار آورد برادر خود حضرت عباس (علیه السلام)را طلبید و با سی نفر سواره و بیست نفر پیاده، با بیست عدد مشک به طرف فرات فرستاد.
آنان در تاریکی شب، خودشان را به نزدیکی فرات رسانیدند. عمر بن حجاج گفت: شما کیستید؟
شخصی از یاران امام حسین (علیه السلام) به نام هلال بن نافع بجلی گفت: پسر عموی تو هستم، آمدم از این آب بنوشم. عمرو ملعون گفت: بنوش که گوارا باشد. هلال گفت: وای بر تو! چگونه به من می گویی آب بنوشم و حال آنکه حسین بن علی (علیه السلام) و همراهان او از تشنگی میمیرند؟
عمرو گفت: راست می گویی، ولی ما مأمور شدیم به امری که چاره ای نداریم جز آنکه آن را به پایان برسانیم. هلال با صدای بلند به یاران خود فریاد زد تا وارد فرات شدند، عمرو ملعون نیز افرادش را صدا زد. جنگ شدیدی در گرفت، یاران هلال دو گروه شدند. گروهی جنگ می کردند و گروهی دیگر مشک ها را پر می نمودند و کسی از اصحاب امام حسین (علیه السلام) کشته نشد.
پس از آن، به طرف قرارگاه خودشان بازگشتند. این عملیات تحت فرماندهی حضرت عباس (علیه السلام) بود. شاید از همین جهت حضرت عباس (علیه السلام) سقا نامیده شد.
امان نمی خواهیم
شمر نزدیک خیمه ها آمد و فریاد زد: کجا هستند عبدالله و جعفر و عباس و عثمان پسران خواهر من؟ (قابل ذکر است مادر حضرت ابوالفضل (علیه السلام) و برادرانش از قبیله ای بودند که شمر نیز از آن قبیله بود و در میان عرب مرسوم است که به دورترین فرزندانِ هم قبیله هم، خواهرزادگان می گفتند، نه آنکه شمر دائی واقعی بوده باشد.
حسین (علیه السلام) فرمود: جواب شمر را هر چند فاسق است، بگویید زیرا دائی شما است. عباس و برادرانش گفتند: چه می گویی؟
گفت: ای خواهر زاده های من! شما در امان هستید و خود را با برادرتان حسین به کشتن ندهید و از امیرالمؤمنین یزید اطاعت کنید.
عباس فرمود: دستت بریده باد! چه امان زشت و بدی برای ما آوردی؟ ای دشمن خدا! آیا می گویی دست از یاری برادر خود حسین، فرزند فاطمه (سلام الله علیها) برداریم و اطاعت یزید و فرزندان لعینان را به عهده بگیریم؟!
شمر غضبناک به سوی سپاه خود بازگشت.
چون امام حسین (علیه السلام) دیدند سپاه ابن زیاد در شروع جنگ، بسیار عجله و شتاب دارند و موعظه و نصیحت در آنان اثر نمی کند، به برادرش عباس (علیه السلام) فرمود: اگر می توانی این سپاه را از جنگ منصرف کن که امشب به نماز بپردازیم، زیرا خدا می داند که من نماز خواندن و تلاوت قرآن را دوست دارم.
عباس از آنان درخواست تأخیر نمود. عمربن سعد سکوت کرد، گویا مایل نبود در جنگ تأخیر رخ دهد.
عمرو بن حجاج زبیدی گفت: به خدا قسم اگر درخواست کنندگان تُرک و دیلم بودند و چنین درخواستی را می کردند، ما قبول می کردیم؛ چگونه نپذیریم و حال آن که ایشان از آل محمد هستند. پس از آن قبول کردند و جنگ را یک روز به تأخیر انداختند.
حضرت روی زمین نشستند، خواب ایشان را در ربود و پس از بیدار شدن، به زینب (سلام الله علیها) فرمودند: خواهر جان! اینک جدم رسول خدا و پدرم علی و مادرم فاطمه و برادرم حسن (علیهم السلام) را در خواب دیدم، به من گفتند: ای حسین! فردا نزد ما می آیی.
زینب (سلام الله علیها) از شنیدن این سخن سیلی به صورت خود زد و صدا به گریه بلند کرد.
امام حسین (علیه السلام) فرمود: خواهرم! آهسته گریه کن، کاری نکن، که این مردم ما را شماتت کنند.
در ابتدای قسمت ششم از وقایع نگاری عاشورا صحبتی درباره ی آب داریم و سپس داستان امان نامه ی شمر برای حضرت عباس را می خوانیم. برگرفته از کتاب لهوف سید بن طاووس.
آب
لشکر ابن سعد لعین در کنار فرات فرود آمد و میان آب و امام حسین (علیه السلام) و اصحابش، مانع شدند. تشنگی بر امام حسین و یارانش غلبه کرد، اما امام حسین علیه السلام کلنگی برداشته و به پشت خیمه اهل حرم آمدند، و نوزده خط به سمت قبله ایجاد کرد. آنگاه آنجا را کند تا گود شد، ناگاه چشمه ای از آب گوارا جوشید. امام حسین (علیه السلام) و همه یارانش از آن آب نوشیدند، و مشک ها را پر کردند. سپس چشمه فرو رفت و اثری از آن باقی نماند و دیده نشد.
این جریان به ابن زیاد ملعون رسید، او نامه ای به این مضمون به سوی عمر سعد نوشت: خبردار شدم که حسین چاه می کند و آب می جوشد و خود و اصحابش می نوشند. ملاحظه کن! هنگامی که نامه مرا دریافت کردی، با تمام توان او را از این کار منع کن. دایره محاصره را بر آنان تنگ بگیر و نگذار قطره ای از آب بچشند. پس از آن که این نامه به عمر سعد ملعون رسید، با تمام توانش عرصه را بر امام حسین (علیه السلام) تنگتر کرد.
شیخ مفید در کتاب «الارشاد» گوید:
عمر سعد لعین، در همان ساعت عمر بن حجاج ملعون را با پانصد نفر سواره فرستاد تا در کنار شریعه فرات فرود آمده و میان آب و امام حسین (علیه السلام) و اصحابش حایل شوند و نگذارند یک قطره آب از آنجا بردارند.
این جریان سه روز پیش از شهادت امام حسین( علیه السلام) رخ داد. از طرفی، عبدالله حصین ازدی ملعون، که از قبیله «بجیله» به شمار می رفت، با صدای بلندی فریاد زد: ای حسین! آیا آب را نمی بینی که در درخشندگی (یا صافی یا در رنگ) مانند وسط آسمان است؟ سوگند به خدا! از آن آب قطره ای نخواهی چشید تا اینکه از تشنگی بمیرید.
امام حسین (علیه السلام) فرمود: اللهُمَّ اقتُلهُ عَطَشاً، وَ لا تَغفِر لَهُ أَبَداً. خداوندا! او را از تشنگی بمیران، و هرگز او را نیامرز.
حمید بن مسلم می گوید: سوگند به خدا پس از نفرین حضرت، در همان مکان نزد او رفتم. سوگند به خدایی که جز او خدایی نیست او را دیدم در حالی که آب می خورد و شکمش پر می شد، ولی سیر نمی شد، بعد قی می کرد و صدا می زد تشنه ام، تشنه ام دوباره آب می خورد و شکمش پر می شد. باز قی می کرد و از تشنگی می سوخت. پس بدین حالت بود تا این که هلاک شد، از رحمت خدای تعالی دور باد.
بعد از این، چون تشنگی طاقت فرسایی بر امام حسین (علیه السلام) فشار آورد برادر خود حضرت عباس (علیه السلام)را طلبید و با سی نفر سواره و بیست نفر پیاده، با بیست عدد مشک به طرف فرات فرستاد.
آنان در تاریکی شب، خودشان را به نزدیکی فرات رسانیدند. عمر بن حجاج گفت: شما کیستید؟
شخصی از یاران امام حسین (علیه السلام) به نام هلال بن نافع بجلی گفت: پسر عموی تو هستم، آمدم از این آب بنوشم. عمرو ملعون گفت: بنوش که گوارا باشد. هلال گفت: وای بر تو! چگونه به من می گویی آب بنوشم و حال آنکه حسین بن علی (علیه السلام) و همراهان او از تشنگی میمیرند؟
عمرو گفت: راست می گویی، ولی ما مأمور شدیم به امری که چاره ای نداریم جز آنکه آن را به پایان برسانیم. هلال با صدای بلند به یاران خود فریاد زد تا وارد فرات شدند، عمرو ملعون نیز افرادش را صدا زد. جنگ شدیدی در گرفت، یاران هلال دو گروه شدند. گروهی جنگ می کردند و گروهی دیگر مشک ها را پر می نمودند و کسی از اصحاب امام حسین (علیه السلام) کشته نشد.
پس از آن، به طرف قرارگاه خودشان بازگشتند. این عملیات تحت فرماندهی حضرت عباس (علیه السلام) بود. شاید از همین جهت حضرت عباس (علیه السلام) سقا نامیده شد.
امان نمی خواهیم
شمر نزدیک خیمه ها آمد و فریاد زد: کجا هستند عبدالله و جعفر و عباس و عثمان پسران خواهر من؟ (قابل ذکر است مادر حضرت ابوالفضل (علیه السلام) و برادرانش از قبیله ای بودند که شمر نیز از آن قبیله بود و در میان عرب مرسوم است که به دورترین فرزندانِ هم قبیله هم، خواهرزادگان می گفتند، نه آنکه شمر دائی واقعی بوده باشد.
حسین (علیه السلام) فرمود: جواب شمر را هر چند فاسق است، بگویید زیرا دائی شما است. عباس و برادرانش گفتند: چه می گویی؟
گفت: ای خواهر زاده های من! شما در امان هستید و خود را با برادرتان حسین به کشتن ندهید و از امیرالمؤمنین یزید اطاعت کنید.
عباس فرمود: دستت بریده باد! چه امان زشت و بدی برای ما آوردی؟ ای دشمن خدا! آیا می گویی دست از یاری برادر خود حسین، فرزند فاطمه (سلام الله علیها) برداریم و اطاعت یزید و فرزندان لعینان را به عهده بگیریم؟!
شمر غضبناک به سوی سپاه خود بازگشت.
چون امام حسین (علیه السلام) دیدند سپاه ابن زیاد در شروع جنگ، بسیار عجله و شتاب دارند و موعظه و نصیحت در آنان اثر نمی کند، به برادرش عباس (علیه السلام) فرمود: اگر می توانی این سپاه را از جنگ منصرف کن که امشب به نماز بپردازیم، زیرا خدا می داند که من نماز خواندن و تلاوت قرآن را دوست دارم.
عباس از آنان درخواست تأخیر نمود. عمربن سعد سکوت کرد، گویا مایل نبود در جنگ تأخیر رخ دهد.
عمرو بن حجاج زبیدی گفت: به خدا قسم اگر درخواست کنندگان تُرک و دیلم بودند و چنین درخواستی را می کردند، ما قبول می کردیم؛ چگونه نپذیریم و حال آن که ایشان از آل محمد هستند. پس از آن قبول کردند و جنگ را یک روز به تأخیر انداختند.
حضرت روی زمین نشستند، خواب ایشان را در ربود و پس از بیدار شدن، به زینب (سلام الله علیها) فرمودند: خواهر جان! اینک جدم رسول خدا و پدرم علی و مادرم فاطمه و برادرم حسن (علیهم السلام) را در خواب دیدم، به من گفتند: ای حسین! فردا نزد ما می آیی.
زینب (سلام الله علیها) از شنیدن این سخن سیلی به صورت خود زد و صدا به گریه بلند کرد.
امام حسین (علیه السلام) فرمود: خواهرم! آهسته گریه کن، کاری نکن، که این مردم ما را شماتت کنند.