در چهارمین قسمت از وقایع نگاری عاشورا می رسیم به گفتگوی میان امام حسین و عمر سعد و سپس گفتگوی امام حسین و یارانش، حضرت بیعت خود را از آنان برداشتند، اما آنان وفادارترین یاران در طول تاریخ بودند. برگرفته از کتاب لهوف سید بن طاووس.
گفتگو
امام حسین (علیه السلام) پیامی به عمر سعد ملعون فرستاد که: من می خواهم با تو گفت و گو کنم. امشب در میان دو لشکر مرا ملاقات کن. عمر سعد ملعون با بیست نفر از همراهان خود خارج شد. امام حسین(علیه السلام) نیز با همین تعداد و نفرات از قرارگاه خود بیرون آمد. چون به نزدیک هم رسیدند، حضرت به اصحاب خود فرمودند که دور شوند، فقط برادرش حضرت عباس (علیه السلام) و فرزندش حضرت علی اکبر (علیه السلام) در خدمت حضرتش ماندند.
عمر سعد لعین نیز به افرادش دستور داد که دور شوند و فقط پسرش حفص و غلامش با او بودند. امام حسین (علیه السلام) رو به عمر سعد ملعون کرد و فرمود: وای بر تو! ای پسر سعد! آیا از خدایی که معاد و بازگشت تو به سوی اوست نمی ترسی؟! آیا با من، جنگ می کنی در حالی که می دانی من پسر چه کسی هستم؟! (یعنی می دانی که من فرزند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هستم؟) این گروه را رها کن و با ما باش که بودنت با ما تو را به خدا نزدیک می کند.
عمر سعد ملعون گفت: می ترسم خانه مرا ویران کنند!
امام حسین (علیه السلام) فرمود: من آن را برای تو بنا می کنم و می سازم.
گفت می ترسم مزرعه مرا بگیرند!
امام حسین (علیه السلام) فرمود: من بهتر از آن را از اموالی که در حجاز دارم به تو می دهم.
گفت: بر عیال خود می ترسم!
حضرت سکوت اختیار فرموده و چیز دیگری پاسخ ندادند.
پس از آن امام حسین (علیه السلام) از آن ملعون رو گردانده در حالی که می فرمودند: تو را چه کار؟ خداوند به زودی تو را در رختخواب بکشد و در روز حشر نیامرزد، سوگند به خدا! امیدوارم از گندم عراق، جز به اندکی نخوری (یعنی تو را بعد از زمان اندکی خواهند کشت و از گندم عراق، جز اندکی نخواهی خورد)
ابن سعد ملعون جهت استهزای سخن حضرت گفت: در جو برای من کفایت از گندم است. (یعنی اگر گندم ملک ری به من نرسد به خوردن جو کفایت می کنم.)
شب آخر
شب فرا رسید. حضرت اصحاب خود را جمع نمودند و فرمودند: من هیچ اصحابی را صالح تر از اصحاب خود و هیچ اهل بیتی را نیکوتر و برتر از اهل بیت خویش، نمی دانم. خداوند همه شما را جزای خیر دهد. اینک شب است و تاریکی آن، شما را در آغوش گرفته است. شما هم آن را برای خود مانند شتر راهواری قرار دهید. هر یک از شما یکی از فرزندان اهل بیت مرا بگیرید و در این تاریکی شب پراکنده شوید و مرا با این لشکر به حال خود بگذارید. زیرا آنان به جز من شخص دیگری را نمی خواهند.
برادران و فرزندان آن حضرت گفتند: برای چه تو را بگذاریم و برویم؟ آیا برای این که بعد از تو زنده بمانیم؟! خدا هرگز چنین روزی را قسمت ما نکند.
یاران امام گفتند: ای پسر پیغمبر! مردم به ما چه گویند و ما به آنان چه جوابی بدهیم؟ آیا بگوییم که مولا و بزرگ و پسر پیغمبر خود را تنها گذاشتیم و در یاری او تیری به سوی دشمن پرتاب نکردیم و شمشیری نزدیم؟ نه به خدا قسم، از تو دور نمی شویم و با جان خود تو را نگهداری می کنیم، تا در راه تو کشته شویم و مانند تو به شهادت نایل گردیم.
سپس مسلم بن عوسجه برخاست و گفت: ای پسر پیغمبر! آیا ما تو را تنها بگذاریم و برویم، در صورتی که این همه دشمن تو را احاطه کرده است ؟! نه به خدا قسم چنین عملی امکان پذیر نیست و خداوند زندگی بعد از تو را نصیب من نگرداند، من می جنگم تا نیزه خود را در سینه دشمنانت بشکنم و اگر هیچ گونه وسیله ای نداشته باشم با سنگ مبارزه میکنم و از تو دور نمی شوم تا با تو بمیرم.
پس از او سعید بن عبدالله حنفی برخاست و گفت: نه به خدا قسم ای پسر پیغمبر! ما تو را تنها نمی گذاریم تا خدا گواه باشد که ما وصیت پیغمبرش را درباره تو حفظ کرده ایم و اگر بدانم که در راه تو کشته می شوم و سپس زنده میگردم، پس از آن زنده زنده می سوزم و بدانم که هفتاد مرتبه با من چنین می شود، از تو دور نمیشوم، تا قبل از تو مرگ خویش را ببینم. چگونه در راه تو جانبازی نکنم؟ در صورتی که کشته شدن یک مرتبه بیش نیست و بعد از آن به عزت و سعادت جاودانی خواهم رسید.
پس از آن زهیربن قین برخاست و گفت:به خدا سوگند ای پسر پیغمبر! دوست داشتم هزار بار کشته و باز زنده شوم و خداوند تو و برادران و اهل بیت تو را زنده بدارد.
سپس عده ای از اصحاب امام حسین (علیه السلام) سخنانی به همین مضمون عرضه داشتند و گفتند: جانهای ما فدای تو باد، ما تو را با دستها و صورتهای خود حفظ میکنیم و چون کشته شویم تکلیفی را که خداوند به عهده ما گذاشته است انجام داده ایم.
در همان شب، به محمد بن بشیر حضرمی اطلاع دادند که پسرت در مرز ری اسیر شده است. گفت: آن را به حساب خداوند می گذارم. به جان خودم قسم دوست نمی داشتم که فرزندم اسیر شود و من پس از او زنده بمانم.
حضرت سخن او را شنیدند و فرمودند: خدا تو را بیامرزد. من بیعت خود را از تو برداشتم، تو برای رهایی فرزندت اقدام کن. گفت: درندگان مرا زنده زنده بخورند، اگر از تو دور شوم. امام فرمودند: پس این جامه هایی را که از برد یمانی است به فرزندت بده تا در نجات برادر خود از آنها استفاده کند.
سپس پنج جامه ای که هزار دینار ارزش داشت به او عطا فرمود.
راوی میگوید: آن شب را حسین(علیه السلام) و یارانش تا صبح به زمزمه مناجات و تضرع گذراندند. در آن شب سی و دو نفر از لشگر عمربن سعد خارج شده و به لشگرگاه حضرت پیوستند.
در چهارمین قسمت از وقایع نگاری عاشورا می رسیم به گفتگوی میان امام حسین و عمر سعد و سپس گفتگوی امام حسین و یارانش، حضرت بیعت خود را از آنان برداشتند، اما آنان وفادارترین یاران در طول تاریخ بودند. برگرفته از کتاب لهوف سید بن طاووس.
گفتگو
امام حسین (علیه السلام) پیامی به عمر سعد ملعون فرستاد که: من می خواهم با تو گفت و گو کنم. امشب در میان دو لشکر مرا ملاقات کن. عمر سعد ملعون با بیست نفر از همراهان خود خارج شد. امام حسین(علیه السلام) نیز با همین تعداد و نفرات از قرارگاه خود بیرون آمد. چون به نزدیک هم رسیدند، حضرت به اصحاب خود فرمودند که دور شوند، فقط برادرش حضرت عباس (علیه السلام) و فرزندش حضرت علی اکبر (علیه السلام) در خدمت حضرتش ماندند.
عمر سعد لعین نیز به افرادش دستور داد که دور شوند و فقط پسرش حفص و غلامش با او بودند. امام حسین (علیه السلام) رو به عمر سعد ملعون کرد و فرمود: وای بر تو! ای پسر سعد! آیا از خدایی که معاد و بازگشت تو به سوی اوست نمی ترسی؟! آیا با من، جنگ می کنی در حالی که می دانی من پسر چه کسی هستم؟! (یعنی می دانی که من فرزند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هستم؟) این گروه را رها کن و با ما باش که بودنت با ما تو را به خدا نزدیک می کند.
عمر سعد ملعون گفت: می ترسم خانه مرا ویران کنند!
امام حسین (علیه السلام) فرمود: من آن را برای تو بنا می کنم و می سازم.
گفت می ترسم مزرعه مرا بگیرند!
امام حسین (علیه السلام) فرمود: من بهتر از آن را از اموالی که در حجاز دارم به تو می دهم.
گفت: بر عیال خود می ترسم!
حضرت سکوت اختیار فرموده و چیز دیگری پاسخ ندادند.
پس از آن امام حسین (علیه السلام) از آن ملعون رو گردانده در حالی که می فرمودند: تو را چه کار؟ خداوند به زودی تو را در رختخواب بکشد و در روز حشر نیامرزد، سوگند به خدا! امیدوارم از گندم عراق، جز به اندکی نخوری (یعنی تو را بعد از زمان اندکی خواهند کشت و از گندم عراق، جز اندکی نخواهی خورد)
ابن سعد ملعون جهت استهزای سخن حضرت گفت: در جو برای من کفایت از گندم است. (یعنی اگر گندم ملک ری به من نرسد به خوردن جو کفایت می کنم.)
شب آخر
شب فرا رسید. حضرت اصحاب خود را جمع نمودند و فرمودند: من هیچ اصحابی را صالح تر از اصحاب خود و هیچ اهل بیتی را نیکوتر و برتر از اهل بیت خویش، نمی دانم. خداوند همه شما را جزای خیر دهد. اینک شب است و تاریکی آن، شما را در آغوش گرفته است. شما هم آن را برای خود مانند شتر راهواری قرار دهید. هر یک از شما یکی از فرزندان اهل بیت مرا بگیرید و در این تاریکی شب پراکنده شوید و مرا با این لشکر به حال خود بگذارید. زیرا آنان به جز من شخص دیگری را نمی خواهند.
برادران و فرزندان آن حضرت گفتند: برای چه تو را بگذاریم و برویم؟ آیا برای این که بعد از تو زنده بمانیم؟! خدا هرگز چنین روزی را قسمت ما نکند.
یاران امام گفتند: ای پسر پیغمبر! مردم به ما چه گویند و ما به آنان چه جوابی بدهیم؟ آیا بگوییم که مولا و بزرگ و پسر پیغمبر خود را تنها گذاشتیم و در یاری او تیری به سوی دشمن پرتاب نکردیم و شمشیری نزدیم؟ نه به خدا قسم، از تو دور نمی شویم و با جان خود تو را نگهداری می کنیم، تا در راه تو کشته شویم و مانند تو به شهادت نایل گردیم.
سپس مسلم بن عوسجه برخاست و گفت: ای پسر پیغمبر! آیا ما تو را تنها بگذاریم و برویم، در صورتی که این همه دشمن تو را احاطه کرده است ؟! نه به خدا قسم چنین عملی امکان پذیر نیست و خداوند زندگی بعد از تو را نصیب من نگرداند، من می جنگم تا نیزه خود را در سینه دشمنانت بشکنم و اگر هیچ گونه وسیله ای نداشته باشم با سنگ مبارزه میکنم و از تو دور نمی شوم تا با تو بمیرم.
پس از او سعید بن عبدالله حنفی برخاست و گفت: نه به خدا قسم ای پسر پیغمبر! ما تو را تنها نمی گذاریم تا خدا گواه باشد که ما وصیت پیغمبرش را درباره تو حفظ کرده ایم و اگر بدانم که در راه تو کشته می شوم و سپس زنده میگردم، پس از آن زنده زنده می سوزم و بدانم که هفتاد مرتبه با من چنین می شود، از تو دور نمیشوم، تا قبل از تو مرگ خویش را ببینم. چگونه در راه تو جانبازی نکنم؟ در صورتی که کشته شدن یک مرتبه بیش نیست و بعد از آن به عزت و سعادت جاودانی خواهم رسید.
پس از آن زهیربن قین برخاست و گفت:به خدا سوگند ای پسر پیغمبر! دوست داشتم هزار بار کشته و باز زنده شوم و خداوند تو و برادران و اهل بیت تو را زنده بدارد.
سپس عده ای از اصحاب امام حسین (علیه السلام) سخنانی به همین مضمون عرضه داشتند و گفتند: جانهای ما فدای تو باد، ما تو را با دستها و صورتهای خود حفظ میکنیم و چون کشته شویم تکلیفی را که خداوند به عهده ما گذاشته است انجام داده ایم.
در همان شب، به محمد بن بشیر حضرمی اطلاع دادند که پسرت در مرز ری اسیر شده است. گفت: آن را به حساب خداوند می گذارم. به جان خودم قسم دوست نمی داشتم که فرزندم اسیر شود و من پس از او زنده بمانم.
حضرت سخن او را شنیدند و فرمودند: خدا تو را بیامرزد. من بیعت خود را از تو برداشتم، تو برای رهایی فرزندت اقدام کن. گفت: درندگان مرا زنده زنده بخورند، اگر از تو دور شوم. امام فرمودند: پس این جامه هایی را که از برد یمانی است به فرزندت بده تا در نجات برادر خود از آنها استفاده کند.
سپس پنج جامه ای که هزار دینار ارزش داشت به او عطا فرمود.
راوی میگوید: آن شب را حسین(علیه السلام) و یارانش تا صبح به زمزمه مناجات و تضرع گذراندند. در آن شب سی و دو نفر از لشگر عمربن سعد خارج شده و به لشگرگاه حضرت پیوستند.