دوازدهمین قسمت از وقایع نگاری عاشورا به واپسین لحظه های زندگی امام حسین و نحوه ی شهادت ایشان می پردازیم. برگرفته از کتاب لهوف سید بن طاووس.
واپسین لحظه ها
راوی می گوید: چون بر اثر کثرت زخم ها، ضعف بر امام حسین (علیه السلام) غلبه کرد و تیرهای دشمن در بدنش مانند خارهای بدن خارپشت نمایان گردید، صالح بن وهب نیزه ای بر پهلوی آن حضرت زد که ایشان از اسب بر زمین افتادند و طرف راست صورتشان روی زمین قرار گرفت. در آن حال می گفت: «بِسمِ الله و َباللهِ وَعَلی مِلّهِ رَسُولِ اللهِ» در این موقع زینب (سلام الله علیها) از در خیمه بیرون آمد و با صدای بلند فریاد می زد:
برادرم! سرورم! سرپرست خانواده ام!» و می گفت: «ای کاش آسمان بر سر زمین خراب می شد و ای کاش کوه ها از هم می پاشید و بر روی زمین می ریخت.
در آن هنگام شمر به سپاه خود صیحه زد و گفت: «منتظر چیستید و چرا کار حسین را تمام نمی کنید؟!» لشکر از هر طرف هجوم آوردند.
سنان بن انس نخعی نیزه ای بر گلوی امام (علیه السلام) زد و باز بیرون آورد و در استخوان های سینه ایشان فرو برد، سپس تیری به سوی حسین (علیه السلام) انداختند، آن تیر بر گلوی ایشان وارد آمد. در اثر آن تیر حضرت بر زمین افتادند. سپس برخاستند و تیر را از گلوی خود خارج نمودند. دست خویش را زیر خونها گرفتند و چون پر شد، بر سر و محاسنشان مالیدند و فرمودند: «با این حال خدا را ملاقات می کنم که به خون خود خضاب گردیده ام و حقّ مرا غصب کرده اند.
عمر بن سعد به مردی که طرف راستش ایستاده بود، گفت: «وای بر تو! پیاده شو و برو حسین را راحت کن. خولی بن یزید خواست که سر از بدن امام حسین (علیه السلام) جدا کند، ولی لرزه بر اندامش افتاد و برگشت. سنان بن انس نخعی پیاده شد و شمشیر بر گلوی حسین (علیه السلام) زد و گفت: «به خدا قسم سر تو را جدا می کنم و می دانم تو پسر پیغمبر هستی و از جهت پدر و مادر بهترین مردمی.» پس از آن سر مقدّس آن بزرگوار را از بدن جدا کرد. در این مقام است که شاعر گفته است:
چه مصیبتی می تواند با مصیبت حسین (علیه السلام) برابری کند، در آن روزی که دست های ناپاک و جنایتکار سنان بن انس او را به قتل رسانید و سر از بدنش جدا کرد!
هلال بن نافع روایت می کند که: من با سپاه عمر بن سعد ایستاده بودم. ناگاه شخصی فریاد زد: «ای امیر! بر تو بشارت باد که شمر، حسین (علیه السلام) را کشت.» من از صف لشکریان خارج شدم و برابر حسین (علیه السلام) ایستادم، دیدم آن حضرت در حال جان دادن است.
به خدا قسم کشته به خون آغشته ای را که بهتر و خوشروتر از او باشد، هرگز ندیده بودم. نور و زیبائی هیأت او، مرا از اندیشه شهادت او بازداشت. حسین (علیه السلام) در آن حال طلب آب می کرد.
پس، از فردی از آن اشرار شنیدم که می گوید: هرگز از آب سیراب نخواهی شد، تا وارد «حامیه» گردی و از آب جوشان آن بنوشی!
او در پاسخ فرمود: من بر جدّم رسول خدا (صلوات الله علیه و آله و سلّم) و در منزل او در بهشت وارد می شوم و از آب خوشگوار آن می نوشم و از ستم هایی که به من نمودید به او شکایت می کنم.
هلال می افزاید: لشکر از شنیدن این سخن غضبناک شد. به حدّی که گویی خداوند در دل هیچ یک از آنان رحمی قرار نداده بود و در حالی که حسین (علیه السلام) با آنان سخن می گفت سر از بدنش جدا کردند. من از بی رحمی آنان به شگفت آمدم و گفتم: در هیچ کاری با شما همراهی و همکاری نخواهم کرد.
چه زیباست حسین!
هلال بن نافع گوید: کنار قتلگاه ایستاده بودم، حسین را تماشا می کردم که در حال جان دادن است. به خدا قسم هرگز کشته ای ندیدم که به خون آغشته و تمام خون بدنش رفته باشد و این چنین زیبا و نورانی، آنچنان در نور جمالش خیره شدم که نمی توانستم در زمینه شهادتش فکر کنم. امام حسین (علیه السلام) در همین حال تقاضای آب کرد ولی کسی آبش نداد.
نانجیبی حسین را گفت: آب نیاشامی تا وارد جهنم گردی (نعوذبالله ) و از حمیم جهنم بیشامی.
امام فرمود: من وارد جهنم می شوم؟! نه بلکه بر جدم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد می شوم و در خانه او در جایگاه صدق و و نزد خدای مقتدر ساکن می شوم و نزد او شکایت می کنم از جنایاتی که بر من وارد کردید.
در آخرین دقایق زندگی ابی عبدالله (علیه السلام) ارازل و اوباش کوفه که مرد میدان آن حضرت نبودند، در حالت ضعف ایشان، از هر طرف ضربات مهلک بر پیکر آن حضرت وارد می ساختند. هر کسی با هر وسیله ای که در اختیار داشت به حسین (علیه السلام) حمله می نمود. عده ای با شمشیر و عده ای با نیزه …
زرعه بن شریک تمیمی ضربه بر دست چپ حضرت وارد ساخت، نانجیب دیگری ضربه ای به شانه ایشان، سفان بن انسی با دو سلاح، گاهی با نیزه و بار دیگر با شمشیر ضرباتی بر حضرتش وارد ساخت و به چنین حرکت شرم آور افتخار می کرد!
امام حسین (علیه السلام) مدتی روی زمین افتاده بودند و کسی جرأت نمی کرد حضرت را شهید کند.
حمید بن مسلم گوید: زینب دختر علی (علیهما السلام) از خیمه خارج شد و فریاد می کشید: آه برادرم! آه سید و سروروم! ای کاش آسمان بر زمین فرود می آمد.
آنگاه به عمر سعد خطاب کرد و فرمود: عمر سعد، حسین را می کشند و تو تماشا می کنی؟
اشک های عمر سعد از مظلومیت زینب جاری شد و صورت را از او برگردانید: عمر سعد به مردی که در کنارش بود دستور داد، فرود آی و حسین را خلاص کن.
خولی بن یزید اصبحی پیش رفت تا سر از بدن حسین جدا سازد، لرزه به اندامش افتاد و به عقب برگشت.
سنان بن انس نزدیک شد و شمشیری حوالی گلوی ابی عبدالله (علیه السلام) کرد و گفت: تو را می کشم و سر از بدنت جدا می کنم، در حالی که می دانم تو پسر رسول خدایی و پدر و مادرت بهترین خلق خدایند!! سپس سر حسین را از بدن جدا کرد.
در روایت دیگر شمر بن ذی الجوشن حضرت را شهید کرد و چون مبتلا به پیسی بود، حسین با دیدن او تکبیر گفت و سپس فرمود: رسول خدا فرموده بود: گویا می بینم که سگ پیسی در خون اهل بیتم می غلتد!
دوازدهمین قسمت از وقایع نگاری عاشورا به واپسین لحظه های زندگی امام حسین و نحوه ی شهادت ایشان می پردازیم. برگرفته از کتاب لهوف سید بن طاووس.
واپسین لحظه ها
راوی می گوید: چون بر اثر کثرت زخم ها، ضعف بر امام حسین (علیه السلام) غلبه کرد و تیرهای دشمن در بدنش مانند خارهای بدن خارپشت نمایان گردید، صالح بن وهب نیزه ای بر پهلوی آن حضرت زد که ایشان از اسب بر زمین افتادند و طرف راست صورتشان روی زمین قرار گرفت. در آن حال می گفت: «بِسمِ الله و َباللهِ وَعَلی مِلّهِ رَسُولِ اللهِ» در این موقع زینب (سلام الله علیها) از در خیمه بیرون آمد و با صدای بلند فریاد می زد:
برادرم! سرورم! سرپرست خانواده ام!» و می گفت: «ای کاش آسمان بر سر زمین خراب می شد و ای کاش کوه ها از هم می پاشید و بر روی زمین می ریخت.
در آن هنگام شمر به سپاه خود صیحه زد و گفت: «منتظر چیستید و چرا کار حسین را تمام نمی کنید؟!» لشکر از هر طرف هجوم آوردند.
سنان بن انس نخعی نیزه ای بر گلوی امام (علیه السلام) زد و باز بیرون آورد و در استخوان های سینه ایشان فرو برد، سپس تیری به سوی حسین (علیه السلام) انداختند، آن تیر بر گلوی ایشان وارد آمد. در اثر آن تیر حضرت بر زمین افتادند. سپس برخاستند و تیر را از گلوی خود خارج نمودند. دست خویش را زیر خونها گرفتند و چون پر شد، بر سر و محاسنشان مالیدند و فرمودند: «با این حال خدا را ملاقات می کنم که به خون خود خضاب گردیده ام و حقّ مرا غصب کرده اند.
عمر بن سعد به مردی که طرف راستش ایستاده بود، گفت: «وای بر تو! پیاده شو و برو حسین را راحت کن. خولی بن یزید خواست که سر از بدن امام حسین (علیه السلام) جدا کند، ولی لرزه بر اندامش افتاد و برگشت. سنان بن انس نخعی پیاده شد و شمشیر بر گلوی حسین (علیه السلام) زد و گفت: «به خدا قسم سر تو را جدا می کنم و می دانم تو پسر پیغمبر هستی و از جهت پدر و مادر بهترین مردمی.» پس از آن سر مقدّس آن بزرگوار را از بدن جدا کرد. در این مقام است که شاعر گفته است:
چه مصیبتی می تواند با مصیبت حسین (علیه السلام) برابری کند، در آن روزی که دست های ناپاک و جنایتکار سنان بن انس او را به قتل رسانید و سر از بدنش جدا کرد!
هلال بن نافع روایت می کند که: من با سپاه عمر بن سعد ایستاده بودم. ناگاه شخصی فریاد زد: «ای امیر! بر تو بشارت باد که شمر، حسین (علیه السلام) را کشت.» من از صف لشکریان خارج شدم و برابر حسین (علیه السلام) ایستادم، دیدم آن حضرت در حال جان دادن است.
به خدا قسم کشته به خون آغشته ای را که بهتر و خوشروتر از او باشد، هرگز ندیده بودم. نور و زیبائی هیأت او، مرا از اندیشه شهادت او بازداشت. حسین (علیه السلام) در آن حال طلب آب می کرد.
پس، از فردی از آن اشرار شنیدم که می گوید: هرگز از آب سیراب نخواهی شد، تا وارد «حامیه» گردی و از آب جوشان آن بنوشی!
او در پاسخ فرمود: من بر جدّم رسول خدا (صلوات الله علیه و آله و سلّم) و در منزل او در بهشت وارد می شوم و از آب خوشگوار آن می نوشم و از ستم هایی که به من نمودید به او شکایت می کنم.
هلال می افزاید: لشکر از شنیدن این سخن غضبناک شد. به حدّی که گویی خداوند در دل هیچ یک از آنان رحمی قرار نداده بود و در حالی که حسین (علیه السلام) با آنان سخن می گفت سر از بدنش جدا کردند. من از بی رحمی آنان به شگفت آمدم و گفتم: در هیچ کاری با شما همراهی و همکاری نخواهم کرد.
چه زیباست حسین!
هلال بن نافع گوید: کنار قتلگاه ایستاده بودم، حسین را تماشا می کردم که در حال جان دادن است. به خدا قسم هرگز کشته ای ندیدم که به خون آغشته و تمام خون بدنش رفته باشد و این چنین زیبا و نورانی، آنچنان در نور جمالش خیره شدم که نمی توانستم در زمینه شهادتش فکر کنم. امام حسین (علیه السلام) در همین حال تقاضای آب کرد ولی کسی آبش نداد.
نانجیبی حسین را گفت: آب نیاشامی تا وارد جهنم گردی (نعوذبالله ) و از حمیم جهنم بیشامی.
امام فرمود: من وارد جهنم می شوم؟! نه بلکه بر جدم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد می شوم و در خانه او در جایگاه صدق و و نزد خدای مقتدر ساکن می شوم و نزد او شکایت می کنم از جنایاتی که بر من وارد کردید.
در آخرین دقایق زندگی ابی عبدالله (علیه السلام) ارازل و اوباش کوفه که مرد میدان آن حضرت نبودند، در حالت ضعف ایشان، از هر طرف ضربات مهلک بر پیکر آن حضرت وارد می ساختند. هر کسی با هر وسیله ای که در اختیار داشت به حسین (علیه السلام) حمله می نمود. عده ای با شمشیر و عده ای با نیزه …
زرعه بن شریک تمیمی ضربه بر دست چپ حضرت وارد ساخت، نانجیب دیگری ضربه ای به شانه ایشان، سفان بن انسی با دو سلاح، گاهی با نیزه و بار دیگر با شمشیر ضرباتی بر حضرتش وارد ساخت و به چنین حرکت شرم آور افتخار می کرد!
امام حسین (علیه السلام) مدتی روی زمین افتاده بودند و کسی جرأت نمی کرد حضرت را شهید کند.
حمید بن مسلم گوید: زینب دختر علی (علیهما السلام) از خیمه خارج شد و فریاد می کشید: آه برادرم! آه سید و سروروم! ای کاش آسمان بر زمین فرود می آمد.
آنگاه به عمر سعد خطاب کرد و فرمود: عمر سعد، حسین را می کشند و تو تماشا می کنی؟
اشک های عمر سعد از مظلومیت زینب جاری شد و صورت را از او برگردانید: عمر سعد به مردی که در کنارش بود دستور داد، فرود آی و حسین را خلاص کن.
خولی بن یزید اصبحی پیش رفت تا سر از بدن حسین جدا سازد، لرزه به اندامش افتاد و به عقب برگشت.
سنان بن انس نزدیک شد و شمشیری حوالی گلوی ابی عبدالله (علیه السلام) کرد و گفت: تو را می کشم و سر از بدنت جدا می کنم، در حالی که می دانم تو پسر رسول خدایی و پدر و مادرت بهترین خلق خدایند!! سپس سر حسین را از بدن جدا کرد.
در روایت دیگر شمر بن ذی الجوشن حضرت را شهید کرد و چون مبتلا به پیسی بود، حسین با دیدن او تکبیر گفت و سپس فرمود: رسول خدا فرموده بود: گویا می بینم که سگ پیسی در خون اهل بیتم می غلتد!