داستان آشنایی و ازدواج پدر و مادر امام زمان، همواره شنیدنی و جذاب بوده، چرا که ایشان در دیاری می زیستند که ملیکا بودند و به سرزمینی کوچ کردند و نرجس شدند.
بشیر بن سلیمان از فرزندان ایوب انصاری بود و از شیعیان خاص امام علی النقی علیه السلام،او از همسایگان امام علیه السلام در شهر سرّ من رای(منظور شهر سامرا) بود ، می گوید : روزی کافور ،خادم حضرت علی النقی علیه السلام به نزد من آمد و مرا طلب کرد.
چون به خدمت امام علیه السلام رسیدم ،ایشان خطاب به من فرمودند: تو از افرادی هستی که محبت و ولایت ما همواره در تو وجود داشته است، لذا مسئولیتی را به تو می سپارم تا به واسطه ی آن در ولایت ما از سایر شیعیان سبقت بگیری ،تو را از رازی پنهان مطلع می گردانم و مأمور خرید کنیزی می کنم .
سپس امام علیه السلام به خط و زبان فرنگی نامه ای نوشتند و مهر مخصوص خویش را بر آن زدند . آن را با کیسه ای که حاوی 220 اشرفی بود به من دادند و چنین امر فرمودند که: این نامه و زر رابگیر و در صبح فلان روز به بغداد و به شهر حبس (نام مکانی در بغداد)برو ، کشتی هایی از اسیران به ساحل می رسند.
در این هنگام کنیزانی را در بین اسیران خواهی دید که جمعی از امرای بنی عباس و تعداد کمی از جوانان عرب در اطراف ایشان جمعند . پس از دور نگاه کن و مراقب برده فروشی با نام عمروبن زید باش، هنگامی که کنیزی را در معرض فروش گذاشت که جامه ای چنان پوشیده و امتناع می کند از اینکه مشتریان برای خرید او را ببینند یا بر بدن او دست بگذارند و فرمودند : تو از او می شنوی که با صدای رومی می گوید : “وای پرده عفتم دریده شد”
همین جملات باعث می شود که یک مشتری میل بیشتری به خرید او پیدا کند و 300 اشرفی برای خریدش پیشنهاد کند، ولی کنیز به زبان عربی خواهد گفت : اگر با جلال و جبروت سلیمان بن داوود هم باشی به بردگی تو در نخواهم آمد .
در اینجا برده فروش با شکایت رو به کنیز می گوید : با تو چه کنم که راضی به هیچ مشتری ای نمی شوی و من هم چاره ای از فروش تو ندارم،کنیز در پاسخ خواهد گفت : چرا عجله می کنی ؟ باید مشتری من به گونه ای باشد که دلم به او راضی شود و اعتماد بر وفا و دیانت او کنم.
در اینجا حضرت علی النقی علیه السلام به من فرمودند: در آن وقت تو به نزد صاحب کنیز برو و بگو نامه ای داری به خط فرنگی از یکی از اشراف و بزرگان که از روی لطف نوشته است و در آن نامه شرح کرم و سخاوت و وفاداری و بزرگی خود داده است.
اگر کنیز راضی شد،آن را به من که وکالت آن بزرگ را دارم بفروش.
بشیر بن سلیمان می گوید : آن چه حضرت خبر داده بود انجام دادم ، پس هنگامی که آن کنیز نامه را گرفت و آن را باز کرد و خواند بسیار گریه کرد و به عمروبن زید (صاحبش ) گفت : مرا به صاحب این نامه بفروش و قسم خورد که اگر مرا به این شخص نفروشی خود را هلاک خواهم کرد .
پس در رابطه با قیمت بسیار گفت و گو کردم و بالاخره او به همان قیمتی که اربابم حضرت هادی علیه السلام داده بود راضی شد ،کنیز را برای حضرت خریداری کردم . کنیز را که بسیار شاد و خندان شده بود با خود به محلی که در بغداد برای اقامت گرفته بودم بردم ،تا به محل رسید نامه امام علیه السلام را باز کرد. می خواند و می بوسید و بر چشمانش می گذاشت و به همه بدنش می مالید . من تعجب کردم و از او پرسیدم : چطور برای نامه ی شخصی که نمی شناسی چنین می کنی ؟
کنیز پاسخ داد : که این از کم معرفتی نسبت به فرزندان و اوصیای پیامبران است که چنین می گویی ، پس گوش کن تا سرگذشت خودم را برایت بازگو کنم.
چنین شرح داد :من ملیکه دختر یشوعای، فرزند قیصر پادشاه روم هستم. مادرم از فرزندان شمعون بن حمّون الصّفا ، از حواریون حضرت عیسی علیه السلام است. هنگامیکه من سیزده ساله بودم، جدم خواست که مرا به عقد فرزند برادرش در آورد . پس میهمانی بزرگی در قصر خود ترتیب داد که سیصد نفر از حواریون عیسی و از علمای نصاری و عباد ایشان در قصر خود و هفتصد نفر از صاحبان قدر و منزلت و چهار هزار نفر از امرای لشگر و سرداران عسگر و بزرگان سپاه و سرکرده های قبایل را در آن جمع کرد.
تختی را به دستور او حاضر کردند که به انواع جواهرات مرصّع شده بود و بر چهل پایه قرار داشت و بت ها و چلیپاهای خود را بر بالای تخت قرار دادند.
وقتی کشیشان انجیل ها ر ا بر سر گرفتند که مراسم عقد را شروع کنند ناگهان بت ها و چلیپاها از بالای تخت به زمین افتاد و پایه های تخت خراب شد و تخت از بالا سرنگون شد و داماد بیهوش بر زمین افتاد.
در این هنگام که همه بر لرزه افتاده بودند و رنگ از رخشان پریده بود ، بزرگ کشیشان به جدم گفت که: ای پادشاه ما را از خواندن این خطبه معاف کن که این اتفاق که افتاد نشانه نحوست است و بیان کننده آن است که بزودی دین مسیحیان از میان خواهد رفت.
این بار پادشاه دستور داد که دوباره همه چیز را همانطور محیا کنند و میهمانان دعوت شوند و آن تخت و چلیپاها دوباره برپا شوند واین بار برادر آن داماد قبلی به عقد من در آید تا سعادت و خوشبختی این برادر، دفع نحوست آن برادر را بکند، اما این بار هم درست هنگام خواندن خطبه همان اتفاق افتاد و نحسی دو برادر انگار که اندازه ی هم بود.
به هر حال مردم و میهمانان متفرق شدند و جدم غضبناک و خجالت زده به حرمسرا بازگشت.
اما آن شب وقتی من به خواب رفتم در خواب دیدم که حضرت مسیح و شمعون و جمعی ازحواریون در قصر جدم جمع شده اند و منبری از نور در همانجا که تخت جدم بود برپا کردند که از بلندای آسمان هم بالاتر به نظر می رسید.
در آن وقت حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و دامادش حضرت علی علیه السلام و جمعی از امامان و فرزندان بزرگوارشان به قدوم مبارکشان قصر را منور ساختند.
حضرت مسیح به ادب و احترام به استقبال ایشان رفت. در این وقت بود که حضرت محمد صلی الله علیه و آله خطاب به حضرت علیه السلام فرمودند : یا روح الله ! آمده ام که ملیکه فرزند وصیّت ،شمعون را برای این فرزند سعادتمند خود خواستگاری نمایم و اشاره فرمودند به ماه برج امامت و خلافت حضرت عسگری علیه السلام ، یعنی فرزند آن کسی که تو نامه اش را به من دادی .
حضرت مسیح علیه السلام رو به شمعون کردند و خطاب به او فرمودند : شرف دو جهان به تو روی آورده، پیوند کن رَحِم خود را به رَحِم آل محمد صلی الله علیه و آله، و شمعون قبول کرد.
پس حضرت رسول صلی الله علیه و آله بر آن منبر بالا رفت و مرا به عقد امام حسن علیه السلام در آورد و فرزندان حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و حوریان شاهد عقدمان بودند.
وقتی از خواب بیدار شدم از آن خواب با کسی حرفی نزدم و مانند رازی آن را در سینه نگه داشتم.
اما روز به روز مهر و فکر آن امام همام باعث می شد که صبر و قرارم از دست برود تا جایی که خوردن و آشامیدن بر من حرام شده بود ، هر روز چهره ام و بدنم بیشتر لاغر و افسرده می شد و آثار عشق نهانم در بیرون ظاهر می گردید.
در شهر طبیبی نمانده بود مگرآنکه جدم برای معالجه من حاضرش می کرد ، اما سودی به حالم نداشت .
هنگامی که جدم از درمان من ناامید شد به حال دلسوزی از من خواست که اگر آرزویی در دل دارم بگویم تا برایم برآورد، من هم گفتم : ای پدر جان ! من درهای نجات را به روی خودم بسته می بینم، اما اگر شکنجه و آزار اسیران مسلمانی که در زندان تو هستند را برطرف کنی و زنجیرها را از ایشان باز کنی، امیدوارم که به خاطر آن حضرت مسیح و مادرش به من عافیت بخشند.
وقتی او این کار را کرد، از خودم اندکی صحت نشان دادم و مقداری غذا تناول کردم و این موجب شادی جدم شد و از آن به بعد اسیران مسلمان را گرامی داشت .
بعد از چهارده شب در خواب دیدم بهترین زنان عالمیان حضرت فاطمه سلام الله علیها به دیدن من آمده است و حضرت مریم با هزار کنیز از حوریان بهشتی ایشان را مشایعت می نمایند.
حضرت مریم به من گفتند که این خاتون بهترین زنان و مادر همسر تو، امام حسن علیه السلام است.
من هم در خواب خود را به پای حضرت فاطمه سلام الله علیها انداختم و گریه و شکایت نمودم که: ای بانو! عشق فرزندتان خواب و خوراک را از من ربوده و روزم را سیاه نموده، چرا به دیدن من نمیاید و از دیدن من ابا دارد .
حضرت زهرا سلام الله علیها فرمودند : چگونه به دیدنت بیاید در حالی که تو مشرک هستی و به دین ترسایانی، ببین خواهرم مریم از دین تو بیزاری میجوید و مسلمان شده است، اگر میل داری که خدا و مریم و مسیح از تو خشنود باشند و حضرت امام حسن عسگری علیه السلام به دیدنت بیاید باید اسلام بیاوری و شهادتین بگویی.
وقتی شهادتین گفتم حضرت زهرا سلام الله علیها به من امیدواری برای دیدار حضرت عسگری علیه السلام را دادند و از فردای آن، هر شب حضرت عسگری علیه السلام به خواب من می آیند تا آنکه ایشان به من خبر دادند که در فلان روز جدت با لشگری به جنگ مسلمانان می رود ، تو با لباسی مبدل و به گونه ای که شناخته نشوی با ایشان برو .
من همان کار را کردم و اسیر لشگر مسلمانان شدم و چون نامم را پرسیدند برای آن که شناخته نشوم گفتم ” نرجس ” که نامی مخصوص کنیزان است و باقی را که نیز می دانی .
بشیر میگوید، وقتی او را به نزد امام هادی علیه السلام بردم ایشان به او فرمودند:یک کیسه پر از سکه های طلا می خواهی و یا بشارتی جاویدان؟
نرجس پاسخ داد: بشارت را می خواهم مولای من.
حضرت فرمودند: “تو را بشارت می دهم به فرزندی که پادشاه مشرق و مغرب عالم شود و زمین را پر از عدل و داد کند بعد از آن که پر از ظلم و جور شده باشد.”
سپس امام علیه السلام او را به خواهرشان حکیمه خاتون سپردند و سفارش کردند که واجبات و آداب و سنت ها را به او بیاموزد که او همسر امام حسن عسگری علیه السلام و مادر صاحب الزمان علیه السلام است.