پس از آن که خدای متعال ابلیس را به جهت نافرمانی اش لعنت نمود و ملائکه را...
همه چیز، جز یکی
پس از آن که خدای متعال ابلیس را به جهت نافرمانی اش لعنت نمود و ملائکه را به سبب طاعتشان در سجده بر آدم (علیه السلام) گرامی داشت، امر نمود که تخت و هودج آدم و حوّا را حمل نموده و داخل بهشت نمایند: « وَقُلْنَا يَا آدَمُ اسْكُنْ أَنْتَ وَزَوْجُكَ الْجَنَّةَ»1؛ پس ملائكه آن دو بزرگوار را با کمال احترام به ملاءاعلا حمل نموده و وارد بهشت نمودند و در قصور بهشتی، آنها را جای دادند و از جانب حق تعالی به ایشان وحی رسید که تمام نعمتهای بهشت را برای شما حلال و مباح نمودم و از هر جا و هر چه میل دارید تناول نمائید، مگر "درخت خلد" را: «وَكُلَا مِنْهَا رَغَدًا حَيْثُ شِئْتُمَا وَلَا تَقْرَبَا هَذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونَا مِنَ الظَّالِمِينَ»2 و نباید از آن درخت چیزی بخورید.
در تفسیر امام عسگری (علیه السلام) آمده است که: درختی که جناب آدم و حوّا از خوردن آن منع شدند، درخت علم محمد و آل محمد (علیهم السلام) بود. خدای تعالی از میان مخلوقات خود، ایشان را به داشتن آن علم برگزیده و مخصوص گردانیده بود و کسی به امر خدا نمی خورد از آن درخت مگر ایشان؛ و آن درخت ممتازی بود در میان درختان بهشتی، زیرا که سایر درختهای بهشتی هر کدام یک نوع از میوه و خوردنی داشتند ولی آن درخت، گندم و انگور و انجیر و عنّاب و جمیع میوه ها و طعامها را با هم در خود داشت.
حق تعالی فرمود: نزدیک این درخت مروید که درجه محمد و آل محمد (علیهم السلام) و فضیلتشان را طلب خواهید کرد، در حالی که خدا ایشان را به این درجه از سایر مخلوقات، مخصوص گردانیده است و این درختی است که هر که از این درخت بخورد به اذن خدا الهام کرده می شود علم اولین و آخرین را بی آنکه از کسی بیاموزد و هر که بی رخصت خدا بخورد، از مراد خود ناامید می شود و نافرمانی پروردگار کرده است «فتکونوا من الظالمین»؛ پس از ستمگران خواهید بود.3
اصرار بر اغواء
ابلیس ملعون از این قصه با خبر و مسرور شده و امیدوار گشت که از این راه بتواند آنها را اغواء نماید تا مرتکب معصیت شوند. مدتی گذشت و آن دو بزرگوار در نعمتهای بهشتی خوشوقت و متنعّم بودند و ابليس در كمينشان، انتظار فرصتی را میکشید که برای گمراه کردن آنها بتواند وارد بهشت شود. تا آنکه روزی مار عظیمی را دید که از بهترین حیوانات بهشتی بود. او در خلقت و بزرگی به اندازه شتری بود که دستها و پاهای بلندی داشت و بدنش دارای پشم نرم و خوشرنگ و خوشبویی بود و زمانی طولانی در بهشت مشغول تسبيح الهی بوده و بعد از ورود آدم و حوّاء در بهشت، با آنها انس زیادی گرفته بود.
مار برای سیاحت در اطراف آسمانها از بهشت بیرون آمده بود. هنگامی که ابلیس او را ملاقات نمود، از درِ مکر و خُدعه برآمده و با او اظهار دوستی زیادی نمود و اینگونه وانمود کرد که یکی از ملائکه کرّوبین عرش الهی است که میل دارد وارد بهشت شده و نعمتهای آن را ببیند. پس از مار خواست تا او را محرمانه با خودش وارد بهشت نموده و در عوض این کار، به او سه کلمه ذکر بیاموزد که اگر آنها را بگوید از جمیع مرضها و پیری و مردن ایمن شود.
اما آن مار از این کار اظهار وحشت نمود که شاید نزد رضوان، خازن بهشت مورد عتاب و عقاب واقع شود. ابلیس آنقدر اصرار بسیار ورزید تا آنکه مار را راضی نمود که او را در دهان وسیع خودش پنهان نموده و در بهشت وارد نماید. پس در دهان او مخفی و پنهان شد و به همین جهت است که دندان و دهان مار، زهرآگین و کشنده شد.
هنگامی که وارد بهشت شد، از مار درخواست نمود که مرا نزد قصر آدم و حوّاء ببر تا با آنها از دهان تو صحبت کنم و پس از آن سه کلمه ای که وعده کرده ام را به تو تعلیم دهم. چون مار به نزديك قصر آدم آمد، ابليس از دهان او، حوّاء را خطاب نموده و حوّاء خیال نمود که مار با او صحبت میکند. گفت: ای حوّاء! مرا چگونه شناختی؟ آیا غیر از این است که با شما دوست هستم و هیچ وقت به شما خیانت نکرده ام؟ حوّاء گفت: راست میگوئی؛
آن ملعون سوال کرد که از بهشت برای شما چه چیز حرام شده است؟ حوّاء فرمود: شجرة الخلد بر ما حرام شده و جهتش را نمیدانم. آن لعین گفت: من میدانم! جهتش آن است که اگر از او بخورید، مثل آن بندهای میشوید که در زیر آن درخت نشسته است. حوّاء به طرف درخت رفت که ببیند چه کسی در آنجاست. ابلیس به سرعت مانند برق از دهان مار بیرون آمده و به صورت آدمی زیر همان درخت نشست. پس حوّاء به آنجا رسید و او را دید. از او سؤال کرد که تو کیستی؟ آن لعین گفت: من بنده ای از بندگان خدا هستم که مدت هزار سال است در اینجا زندگی می کنم. هنگامی که خدا مرا خلق فرمود و مانند شما مرا با نهایت عزّت و احترام به این بهشت آورد، مرا از خوردن از این درخت نهی نمود و تا مدتها من اطاعت نموده و نمی خوردم. تا آنکه بعضی از ملائکه مرا نصیحت کرده که اگر از آن درخت بخورم از جمیع مرضها و از پیری و از مرگ ایمن خواهم شد.
من نصیحت ایشان را قبول کردم و چند حبّه از میوه این شجرة الخلد خوردم و سالهای دراز است که در اینجا مشغول عبادت و تسبیح حق تعالی هستم؛ بدون آنکه به بیماری و پیری و مرگ مبتلا شوم. پس از آن با کمال جدّیت، بر حوّاء به خوردن از میوه آن درخت اصرار نمود و گفت که اگر بر خوردن از آن، بر شوهرت سبقت بگیری بر او مسلّط خواهی شد. چون اصرار را از حد گذرانید، حوّاء رفت و برای جناب آدم قصه را حکایت نمود.
ابلیس باز در آنجا در دهان مار حاضر شد و برای آنها قسم یاد نمود به ذات پروردگار که من شما را نصیحت میکنم در خوردن از این شجره؛ «وَقَاسَمَهُمَا إِنِّي لَكُمَا لَمِنَ النَّاصِحِينَ»4؛ حضرت آدم گمان می کرد که مار با او سخن می گوید و نمی دانست که شیطان در دهان مار پنهان شده است. پس آدم رو کرد به مار و گفت، این فریب از ابلیس است. چگونه پروردگار ما با ما خیانت کند؟! و چگونه تو تعظیم می کنی به قسم یاد کردن به او و حال آنکه او را نسبت می دهی به خیانت و به اینکه آنچه خیر ماست برای ما اختیار نکرده است و حال آنکه او از همه کریمان کریم تر است؟ و چگونه قصد کنم ارتکاب امری را که پروردگار من مرا از آن نهی کرده است و مرتکب آن شوم بغیر حکم خدا؟
پس چون از فریب دادن آدم (علیه السلام) مأیوس شد، بار دیگر رفت و با حضرت حوّاء مخاطبه کرد به نحوی که او گمان می کرد که مار با او سخن میگوید و گفت: ای حوّاء! آن درختی که خدا بر شما حرام کرده بود را برای شما حلال کرد، زیرا دانست که شما از او اطاعت نیکو کردید و تعظیم امر او نمودید و بدان که اگر تو از آدم زودتر تناول نمائی از میوه آن درخت، تو بر او مسلّط خواهی بود و امر و نهی تو بر او جاری خواهد بود. پس حوّاء گفت: من این را به زودی تجربه میکنم و قصد آن شجره را کرد.
نخستین لغزش
هنگامی که ملائکه خواستند حوّاء را از شجره به حربه های خود دفع نمایند، حق تعالی به ایشان وحی نمود که شما به حربه، کسی را دفع مینمائید که عقلی نداشته باشد؛ امـا کسی که من او را قدرت بر انجام یا ترک فعل و عقل داده باشم و او را مختار گردانیده باشم پس او را واگذارید به عقلی که او را بر او حجت گردانیده ام؛ اگر مرا اطاعت کند، مستحق ثواب من میشود و اگر عصیان کند و مخالفت امر من نماید، مستحق عقاب و جزای من میگردد؛ پس او را واگذاشتند و متعرّض او نشدند.
پس حوّاء گمان کرد حق تعالی ملائکه را نهی کرده است که او را منع نمایند، زیرا درخت را بر ایشان حلال کرده است و گفت: آن مار راست میگفت. پس حوّاء به جانب آن درخت رفت و هفت حبّه از خوشه های آن درخت گرفت و قدری را خورد و بقیه را برای آدم آورد.
اینگونه بود که آن دو بزرگوار به ابلیس اطمینان کردند. زیرا تصوّر هم نمی کردند که کسی بتواند به ذات حق تعالى، قسم دروغ یاد کند. جناب آدم، عهد و پیمانی را که در اطاعت نکردن از ابلیس با حق تعالی بسته بود را فراموش نمود و لذا قرآن کریم فرموده: «وَلَقَدْ عَهِدْنَا إِلَى آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَلَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْمًا»5 پس چند حبّه از حوّاء گرفته و تناول فرمود و هنوز آن میوه به درونشان نرسیده بود که به سرعت، همه لباسهای بهشتی از تنشان فرو افتاد و تاج از سرشان پرواز نمود و هر دو عریان شدند. حتی عورتهای آنها هم ظاهر شد.
در سوره اعراف فرموده: «فَوَسْوَسَ لَهُمَا الشَّيْطَانُ لِيُبْدِيَ لَهُمَا مَا وُورِيَ عَنْهُمَا مِنْ سَوْآتِهِمَا وَقَالَ مَا نَهَاكُمَا رَبُّكُمَا عَنْ هَذِهِ الشَّجَرَةِ إِلَّا أَنْ تَكُونَا مَلَكَيْنِ أَوْ تَكُونَا مِنَ الْخَالِدِينَ وَ قَاسَمَهُمَا إِنِّي لَكُمَا لَمِنَ النَّاصِحِينَ»6؛ آن گاه شیطان، آدم و حوّاء هر دو را به وسوسه فریب داد تا زشتیهایشان را که از آنان پوشیده بود بر ایشان پدیدار کند و گفت: خدایتان شما را از این درخت نهی نکرد جز برای اینکه مبادا (در بهشت) دو فرشته شوید یا عمر جاودان یابید و شيطان براى آن كه وسوسهاش تأثير كند، براى آن دو سوگند ياد كرد كه به راستى من از خيرخواهان شمايم.
پس از آن، از تمام موجودات بهشتی از ملائکه گرفته تا درخت و سنگ و در و دیوار و حيوانات، فریاد و ضجه عظيمی بلند شد و همگی خطاب به آن دو بزرگوار نموده با علامت و اظهار نفرت که: اي معصيت کاران دور شوید! و آن نبیّ مکرم و زوجه طاهره اش به هر طرف دیوانه وار فراری شده و به هر درخت و دیواری که متوسّل شدند برای پوشاندن عورت، نتوانستند خود را بپوشانند و آن درختها با فریاد ملامت و سرزنش، از ایشان دور می شدند و چنان ترس و فزع و گریه بر آنها غالب شد که مشرف بر هلاکت شدند.
تا آنکه حوّاء به ناچار در زیر درختی نشسته و زانو را در بغل گرفت که شاید به موی سر بتواند عورت خود را بپوشاند. اما آن هم ممکن نشد و موی سر هم با خطاب و عتاب و ملامت به آن مخدره، بالا رفت و او به حدّی شیون و ناله کرد که حالش رقّت آور گردید و آدم هم در حین فرار کردن، برگهای بزرگ درخت کدو به پایش پیچید و او را از فرار کردن نگاه داشت و او را به خاطر معصیتش، ملامت و سرزنش زیادی نمود و آن بزرگوار زبانش بند آمده و گریه گلویش را گرفته و پاسخی نمی داد تا آنکه از جانب خدای تعالی، خطاب و عتاب و ملامتی سخت رسید.
در آیه شریفه قرآن بیان فرموده: «وَطَفِقَا يَخْصِفَانِ عَلَيْهِمَا مِنْ وَرَقِ الْجَنَّةِ وَنَادَاهُمَا رَبُّهُمَا أَلَمْ أَنْهَكُمَا عَنْ تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ وَأَقُلْ لَكُمَا إِنَّ الشَّيْطَانَ لَكُمَا عَدُوٌّ مُبِينٌ»7؛ بر آن شدند که با برگ درختان بهشتی خود را بپوشانند، و پروردگارشان آنها را ندا کرد که آیا من شما را از این درخت منع نکردم و نگفتم که شیطان دشمن آشکار شماست؟
پس تمام اعضاء و جوارح آن بزرگوار بلرزه افتاد و زبان خود و همسرش به معذرت خواستن و اقرار به خطای خود باز شد: «قَالَا رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ»8؛ (آدم و حوّا) گفتند: پروردگارا! ما بر خويشتن ستم كرديم و اگر ما را نبخشايى و رحم نكنى، قطعاً از زيانكاران خواهيم بود.
پس از آن از جانب خدای متعال امر شد که آدم و حوّا و مار را از بهشت بیرون نموده و به زمین بیاورند: «قَالَ اهْبِطَا مِنْهَا جَمِيعًا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌ »9؛ و دشمنی و عداوت آدم (علیه اسلام) و ذرّیه اش با ابلیس و با مار تا قیامت محکم شد.
منابع:
1 بقره: 35
2 همان مدرک
3 تفسیر امام عسگری علیه السلام
4 اعراف: 21
5 طه: 115
6 اعراف: 20
7 طه: 121
8 اعراف: 23
9 بقره: 36