حضرت یوسف (علیه السلام) سه شبانه روز در قعر چاه...
گوهری در قعر چاه
حضرت یوسف (علیه السلام) سه شبانه روز در قعر چاه به گریه و مناجات با حق تعالی مشغول بود و جناب جبرئیل آن حضرت را تسلّی می بخشید و مونس ایشان بود. تا آنکه در روز چهارم اهل قافله ای که از شهر مدین به سوی مصر می رفتند، راه را گم کرده و در بیابان متحیّر مانده بودند. ایشان در نزدیکی چاه فرود آمدند و شخصی به نام «مالك بن ذعر» را فرستادند که آب آن چاه را وارسی نماید.
همین که مالک، دلو را به قعر چاه انداخت، جناب یوسف به اشاره جبرئیل امین، ریسمان دلو را محکم گرفت و مالك و رفقایش ایشان را بالا کشیدند. تا چشم آن جماعت به صورت مبارك آن جناب افتاد، از زیبایی و کمالات بی نهایت ایشان، متحیّر ماندند و همگی مجذوب و فریفته آن جناب شدند. «وَجَاءَتْ سَيَّارَةٌ فَأَرْسَلُوا وَارِدَهُمْ فَأَدْلَى دَلْوَهُ قَالَ يَا بُشْرَى هَذَا غُلَامٌ وَأَسَرُّوهُ بِضَاعَةً»1 سپس همگی متّفق شدند که آن جناب را پنهان نموده و به کاروانیان نشان ندهند و او را سرمایه تجارت خود کنند.
در همین حین، برادران آن حضرت که برای یافتن خبری از زنده بودن یا مرگ ایشان به صحرا رفته بودند به آنجا رسیده و آن جناب را از آنها گرفتند و گفتند: این طفل، غلام ماست که دیروز خود را در این چاه انداخته و امروز آمده ایم که او را خارج نموده و با خود ببریم. سپس یوسف (علیه السلام) را به کناری برده و گفتند: اگر نزد این افراد، اقرار به بندگی ما نکنی تو را می کشیم. آن جناب فرمود: مرا نکشید و هر چه می خواهید انجام دهید.
ایشان را به نزد مردم قافله بردند و گفتند: آیا این غلام را از ما می خرید؟ پرسیدند: به چه قیمت؟ گفتند: هر چقدر که راضی باشید؛ پس ایشان را به بهای بسیار اندکی که بیست درهم بود به مالک فروختند. بعد از اقرار آن جناب به بردگی خود، برادران آن پول ناچیز را بین خودشان تقسیم نموده و رفتند. «وَشَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَرَاهِمَ مَعْدُودَةٍ وَكَانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ»2 «و او را به بهایی اندک و درهمی ناچیز فروختند و در او زهد و بیرغبتی نمودند.» این کارشان به خاطر بی رغبتی و استخفاف و اهانت به آن جناب بود و مقصود حقیقی آنها تبعید او از پدر و از شهر کنعان بود و به همین خاطر با مالک شرط کردند که او را با خود از آن سرزمین ببرد.
بر سر بازار عشق
مالک آنجناب را مانند فرزند خود گرامی داشت و با خود به مصر برد. در طول سفر، او و سائر رفقایش از وجود شریف آنجناب خير و بركات بسیاری مشاهده می نمودند. تا جایی که همگی مجذوب و جان نثار آن حضرت شدند. چندی بعد کاروان به مصر رسید و چیزی نگذشت که آوازه محبوبیت و زیبایی و کمالات یوسف (علیه السلام) در شهر پیچید و جماعت بسیاری از بزرگان مصر با نهایت جدّیت و رغبت برای خریدن آن جناب اجتماع نمودند. تا جایی که مزایده ای بر پا شد و هر کس قیمت بیشتری پیشنهاد می داد تا آنکه قیمت به حدي رسید که هیچکس جز عزیز مصر، قادر به پرداخت آن نبود.
عزیز مصر آن بهای سنگین را پرداخت نمود و یوسف را از مالک خریداری کرد و با خود به قصر برد؛ سلطان بی اندازه به آنجناب محبت پیدا نمود؛ به حدي که او را پسر یا ولیعهد خود نامید و به همسرش زلیخا بسیار سفارش میکرد که در اکرام و خدمتگذاری آنجناب سعی و کوشش نموده و در تمام امور، رضایت و خوشنودی او را جلب و مراعات نماید. طبق آیه شریف: «وَقَالَ الَّذِي اشْتَرَاهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ أَكْرِمِي مَثْوَاهُ عَسَى أَنْ يَنْفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا»3 «و عزیز مصر که او را خریداری کرد به زن خویش سفارش غلام را نمود که مقامش را بسیار گرامی دار که امید است به ما نفع بسیار بخشد یا او را به فرزندی برگیریم.»
زلیخا دختر جلموس، سلطان مغرب زمین بود و در حسن و جمال و زیبائی سرآمد تمام زنان زمان خود بود و در هیچ مملکتی نظیر و شبیه نداشت. در مصر نیز از قدرت و شوکت بی نظیری برخوردار بود. از لحظه ورود جناب یوسف به قصر، با آن حضرت بسیار مهربان و محترم رفتار می نمود و او را بی نهایت دوست میداشت. در قصر زلیخا باغچه بسیار زیبائی بود که جناب یوسف در یک طرف آن برای خود مسکنی انتخاب نموده و ساعات بسیاری را در آنجا به عبادت و تسبیح خدای تعالی می پرداخت.
سعی بیهوده
هر چه می گذشت، حسن و جمال و وقار و شکوه آن بزرگوار بیشتر می گردید تا زماني که ایشان به حدّ رشد و بلوغ رسید و زلیخا هر روز محبتش به آن حضرت بیشتر می شد. تا آنکه صبر خود را از دست داد و به آن حضرت اظهار عشق نمود. اما از آن جناب جز حیا و پرهیزگاری چیزی نمی دید. تا آنکه با صراحت از آن جناب طلب مراوده کرد. یوسف (علیه السلام) از اين درخواست زلیخا وحشت نمود و به شدت از این عمل قبیح امتناع ورزید. اما آن زن به هیچ وجه قانع نمیشد و همه اوقات با كمال جدّيت درخواست این عمل را از آن بزرگوار تکرار می نمود و در هر مرتبه وحشت و امتناع آن جناب بیشتر و سخت تر میشد.
تا آن که زلیخا از شدت غم و حزن، بیمار گردید. بدنش علیل و رنگ صورتش زرد شد و در نتیجه چاره ای جز اظهار عشق خود به دایه اش ندید و از او راه چاره برای معالجه خود طلبید. آن دایه پیشنهاد داد که او در قصر، اتاقی را در نهایت زیبائی بیاراید و سپس در آنجا با آنجناب خلوت نماید که شاید به این وسیله در او اثر کرده و خواسته زلیخا را اجابت نماید. زلیخا رای او را پسندید و امر کرد که به سرعت استادان بنا و نقاشان ماهر، آن کار را برایش انجام دهند. پس سرایی با نهایت حسن و زیبایی آماده شد که با تصاویر و نقشهای مختلف به انواع رنگها تزیین گشته بود و چشم ها را خیره می کرد.
هنگامی که آن سرا کاملا آماده شد، زلیخا در آنجا خلوت نمود و خود را در نهایت حسن و زیبایی با انواع لباسها و عطرها و جواهرات تزیین نمود. سپس جناب یوسف را در آنجا احضار کرد و درب اتاق را بست و هر طور که میتوانست از حیله ها و لطایف زنانه بهره برد که آن جناب را راضی نماید که خواسته او را برآورده کند. اما آن بزرگوار در تمام مدت هیچ جوابی نداد و حتی به صورت او هم نظر نینداخت و چشم و سر خورد را به زمین دوخته و به او توجهی نمی نمود.
طبق آیه شریفه قرآن: «وَرَاوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِهَا عَنْ نَفْسِهِ وَغَلَّقَتِ الْأَبْوَابَ وَقَالَتْ هَيْتَ لَكَ قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوَايَ إِنَّهُ لَا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ»4 «بانوی خانه به میل نفس خود با او بنای مراوده گذاشت و (روزی) درها را بست و یوسف را به خود دعوت کرد و اشاره کرد که من برای تو آمادهام، یوسف جواب داد: به خدا پناه میبرم، او خدای من است، مرا مقامی منزه و نیکو عطا کرده (چگونه خود را به ستم و عصیان آلوده کنم)، که هرگز ستمکاران رستگار نمیگردند.»
زلیخا برخواست و پارچه ای را بر صورت بتی که در گوشه آن اتاق بود انداخت. جناب یوسف فرمود: چه می کنی!؟ گفت: صورت بت را پوشاندم که مرا در این حال نبیند که من از او شرم می کنم. یوسف (علیه السلام) فرمود: تو شرم می کنی از بتی که نه می شنود و نه می بیند و من شرم نکنم از پروردگار خود که بر هر آشکار و نهان مطّلع است؟! سپس به طرف درگاه دوید، با آنکه می دانست درها قفل شده است و زلیخا خود را به او رسانده و پیراهن آن جناب را کشید، طوری که گریبان پیراهن دریده شد! اما یوسف (علیه السلام) خود را رها کرد و به امر خدا درب آن سرا باز شد و آن جناب با پیراهن دریده از اتاق بیرون رفت.
شاهدی کوچک
در همین این حال پادشاه در مقابل در به آنان برخورد. هنگامی که ایشان را در این حال دید، زلیخا برای رفع تهمت از خود، گناه را به جناب یوسف نسبت داد و گفت: «قَالَتْ مَا جَزَاءُ مَنْ أَرَادَ بِأَهْلِكَ سُوءًا إِلَّا أَنْ يُسْجَنَ أَوْ عَذَابٌ أَلِيمٌ»5 «زن گفت: جزای آن که با اهل تو قصد بد کند جز آنکه یا به زندانش برند یا به عقوبت سخت کیفر کنند چه خواهد بود؟» پادشاه بسیار خشمگین شد و خواست که جناب یوسف را عذاب کند. اما آن حضرت فرمود: به حق خدای یعقوب سوگند می خورم که اراده بدی نسبت به اهل تو نکردم بلکه او بر من آویخته بود و مرا تکلیف به معصیت میکرد و من از او گریختم. اگر باور نداری از این طفل بپرس که کدامیک از ما ارادۀ دیگری کرده بود؟! «قَالَ هِيَ رَاوَدَتْنِي عَنْ نَفْسِي وَشَهِدَ شَاهِدٌ مِنْ أَهْلِهَا إِنْ كَانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَهُوَ مِنَ الْكَاذِبِينَ»6
از بستگان زلیخا زنی با نوزاد خود به دیدار او آمده بود. آن طفل به امر الهی به زبان آمد و گفت: «ای پادشاه به پیراهن یوسف نگاه کن؛ اگر از پیش دریده شده است، یوسف قصد او کرده و اگر از پشت دریده شده، او قصد یوسف نموده است». پادشاه با شنیدن این سخنان از آن طفل بسیار متعجب و حیران شد و چون به پیراهن نگاه کرد، دید از عقب دریده شده است. به زن خود گفت: «فَلَمَّا رَأَى قَمِيصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ قَالَ إِنَّهُ مِنْ كَيْدِكُنَّ إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ»7 «این از مکرهای شماست و مکرهای شما بزرگ است.» سپس به جناب یوسف گفت: از این ماجرا بگذر و این واقعه را از دیگران مخفی کن.8
منابع:
1 یوسف/ 19
2 یوسف/ 20
3 یوسف/ 21
4 یوسف/ 23
5 یوسف/ 25
6 یوسف/ 26
7 یوسف/ 28
8 علل الشرایع/45