پس از وفات حضرت ابراهيم (علیه السلام) فرزند دوم ایشان...
زندگانی حضرت یعقوب و یوسف (علیهما السلام)
پس از وفات حضرت ابراهيم (علیه السلام) فرزند دوم ایشان، جناب اسحاق نبی که از بانو ساره بود، در شهری که در نزدیکی بیت المقدس و به شهر خلیل معروف بود، به جاي پدر نشست. زیرا فرزند اول ایشان جناب اسماعيل (علیه السلام) با مادرش مکرمه اش هاجر در مکه معظمه ساکن بودند و تا پایان عمر شریفشان در همان سرزمین ماندند.
حضرت اسحاق (علیه السلام) در فلسطین ۱۸۰ سال زندگانی نمود و از ایشان اولاد و نواده بسیاری باقی ماند که افضل و برتر از همه ایشان حضرت یعقوب نبی (علیه السلام) بود. لقب مبارك آن جناب اسرائيل بود و پس از پدر، وصی و جانشین او گردید. ایشان برادری به نام «عیص» داشت که از روی حسد، عداوت بسیار با حضرت يعقوب (علیه السلام) می نمود. به حدي که قسم یاد کرده بود که آن جناب را به قتل برساند. به اين سبب حضرت إسحاق (علیه السلام) در وقت وفاتش به او وصیت نمود که از فلسطین به شام هجرت نماید تا از شرّ عیص راحت شود.
لذا آن جناب بعد از وفات پدر به شام و به نزد دائی خود که نامش «ليا ابن قاهر» بود، هجرت نمود. او دو دختر به نام های «لایا و راحیل» داشت و آن جناب دختر كوچك او را که «راحیل» بود برای خود خواستگاری نمود و چون برای مهریه او مالی نداشت، چنین مقرر کرد که در عوض مهريه، هفت سال به خدمت پدرش درآمده و برای او چوپانی نماید. اما هنگامی که مدت خدمت تمام شد، پدر دختران از تزويج دختر كوچكتر قبل از خواهر بزرگتر او امتناع نمود.
جناب یعقوب (علیه السلام) به ناچار دختر بزرگ او را به عقد خود در آورد و چون در شریعت آن جناب جمع بین دو خواهر در ازدواج جائز بود، لذا آن جناب باز دختر کوچک را خواستگاری نمود و مهریه او را هم مثل خواهرش، هفت سال دیگر خدمت به پدر مقرّر کرد و پس از انقضاء مدت، او را به عقد خود در آورد. پدر آنها به هر يك كنيزي بخشيد كه نام آنها «زلفه و بلهه» بود و آن دو خواهر دو کنیز خود را به آنجناب بخشیدند.
آن بزرگوار از همسر اول خود، صاحب شش پسر و یک دختر گردید که نام آنها «روبيل و شمعون و يهودا و لاوي و يسجر و زبالون و دینه» بود و و از کنیزش «زلفه» دو پسر متولد گشت به نام های «دان و نفتالی» و هم چنین از کنیز دیگرش «بلهه» دو پسر متولد گردید به نام «حاد و اشیر» که همگی به حدّ رشد رسیدند. اما از همسر كوچكتر خود «راحيل» صاحب فرزندی نشد تا آنکه سالهای بسیاری از عمر آن بزرگوار سپری گشت. آنگاه اراده پروردگار بر آن قرار گرفت که آن بانو جناب یوسف (علیه السلام) را باردار گردد. پس از آنکه یوسف بدنیا آمد و دو ساله شد، باز آن بانو پسر دیگری به نام بنیامین به دنیا آورد. اما بعد از تولد فرزندش از دنیا رفت و دو طفل کوچکش در کفالت خاله شان «لایا» درآمدند.
زیباترین بشر
پس از آن حضرت یعقوب (علیه السلام) با تمام اولاد و متعلّقين خود به فلسطين وطن اصليشان بازگشت و در آنجا اقامت نمود تا زمانیکه حضرت یوسف (علیه السلام) ۱۲ ساله شد. آن حضرت در زیبائی صورت و جمال و خوبي هيكل و قامت و حسن سیرت و وقار بر تمام برادران بلکه بر تمام اهل جهان برتري پيدا نمود. به حدّي که مورد حیرت اهل زمان گردید. همه صفات حسن در وجود مبارکش جمع شده بود. قامتش متوسط، چشمان درشت و ابروی کشیده و صورت سفید و نورانی و دو بازوی ضخیم و دو ساق پای قوي و ناف كوچك و شکمی مساوی سینه داشت و اگر تبسّم یا تکلّم می نمود سپیدی دندانهاي شریفش چشمها را خیره میکرد. هیئتش مانند ماه تمام و موي سر مباکش مجعّد بود.
در حدیث است که از پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) سوال شد که در صورت و حسن و زیبائی شما بهتر و نیکوتر هستید یا جناب یوسف صدیق؟ ایشان فرمودند: «اخي يوسف اجمل منی و انا املح منه»؛1 برادرم یوسف از من زیباتر بود، ولی من نمكينتر از او هستم.
هر زنی که آنجناب را ميديد بي نهايت شیفته او می گردید و هر مردي که او را مشاهده مینمود در محبت او، بی طاقت می گشت. لذا حضرت يعقوب (علیه السلام) به حدّى به او علاقهمند بود که در تمام شب و روز او را از خودش جدا نمی نمود. حتى او را در کنار خود می خوابانید و بیش از حد اظهار شعف و سرور از مشاهده او میکرد؛ تا آنکه حسادت بر برادران یوسف (علیه السلام) غالب شد و با او از در کید و عداوت درآمدند. ولی نتوانستند به او آزاری برسانند؛ و این حسد طبق صریح روایات، اول بلایی بود که بر یعقوب و آل او وارد گشت.
سوز آه مظلوم
از ابوحمزه ثمالی منقول است که گفت: روز جمعه ای بعد از نماز صبح، در خدمت حضرت امام زینالعابدین (علیه السلام) بودم. ایشان به خادم خود فرمودند: هر سائلی که به در خانه ما آمد، او را طعام بدهید که امروز روز جمعه است. من عرض کردم: سرورم! چنین نیست که هر کس سؤال کند، مستحق باشد. فرمود: «ای ثابت! میترسم که بعض از آنها که سؤال می کنند مستحق باشند و ما او را طعام ندهیم و رد کنیم و به ما نیز آنچه به یعقوب و آل یعقوب نازل شد، برسد.
بدرستی که یعقوب هر روز گوسفندی قربانی می نمود و قسمتی از آن را صدقه می داد و قسمتی را با خانواده خود تناول می نمود. در شب جمعه ای در هنگامی که افطار میکردند سائل مؤمن روزه دار غریبی که نزد خدا منزلتی عظیم داشت، بر در خانه یعقوب آمد و ندا کرد: این غریب گرسنه را از اضافه غذای خود، بخورانید. چند نوبت صدا کرد و ایشان می شنیدند و حق او را نشناختند و سخن او را باور نداشتند. هنگامی که نا امید شد و شب او را فرا گرفت، گفت: «إِنَّا لِلَّهِ وإِنَّا إِلَيْهِ راجِعون» و گریست و از گرسنگی خود به حق تعالی شکایت کرد و گرسنه خوابید و روز دیگر روزه داشت و صبر کرد و حمد خدا بجای آورد. اما یعقوب و آل یعقوب (علیهم السلام) شب را سیر خوابیدند و چون صبح شد زیادیِ غذای شب ایشان هنوز مانده بود.
حق تعالی به جناب یعقوب در صبح آن شب، وحی فرمود که: ای یعقوب! براستی که بنده مرا به مذلّتی دچار کردی و به خاطر آن غضب مرا بسوی خود کشیدی و مستوجب تأدیب گردیدی و عقوبت و ابتلای من بر تو و فرزندان تو نازل خواهد شد. ای یعقوب! بدرستی که محبوبترین پیغمبران من بسوی من و گرامی ترین ایشان نزد من کسی است که رحم کند مساکین و بیچارگان از بندگان مرا و ایشان را به خود نزدیک کند و طعام دهد و پناه و امیدگاه ایشان باشد. ای یعقوب! آیا رحم نکردی «ذمیال» بندۀ مرا که در عبادت من بسیار کوشاست و به اندکی از حلال دنیا قانع است؟! در شب گذشته در وقت افطارش به در خانه تو آمد و ندا کرد که: طعام دهید سائل غریب را و راهگذری قانع را، و شما هیچ غذایی به او ندادید، و او «إِنَّا لِلَّهِ َو إِنَّا إِلَيْهِ راجِعون» گفت و گریست و حال خود را به من شكايت کرد و گرسنه خوابید و مرا حمد کرد و صبحش روزه داشت و تو ای یعقوب با فرزندانت سیر خوابیدید و صبح هنوز از اضافه طعام نزد شما مانده بود؛ پس مهیای بلای من بشوید و به قضای من راضی باشید و در مصیبتهای من صبر کنید.
چون این وحی به جناب یعقوب رسيد، اعضاء و جوارحش لرزیده و قلب مبارکش گوئیا شعله آتشی شده و با نهایت پشیمانی از این واقعه مشغول گریه و ناله گردیده و با وحشت و ترس بسیار از نزول آن بلا بر جان یوسف (علیه السلام) به توبه و انابه مشغول گردید.
رویای صادقه
ابو حمزه عرض کرد: فدای تو شوم! در چه وقت یوسف آن خواب را دید؟ فرمود: در همان شب که یعقوب و آل يعقوب (علیهم السلام) سیر خوابیدند و ذمیال گرسنه خوابید، یوسف (علیه السلام) آن خواب را دید و صبح برای پدر خود آن را نقل نمود و گفت: «إِذْ قَالَ يُوسُفُ لِأَبِيهِ يَا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَبًا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي سَاجِدِينَ»2، «آنگاه که یوسف به پدر خود گفت: ای پدر! در عالم رؤیا دیدم که یازده ستاره و خورشید و ماه مرا سجده میکردند.»
هنگامی که یعقوب این خواب را از او شنید با نظر به آنچه به او وحی شده بود که:«مستعدّ بلا باش»، به یوسف گفت: «قَالَ يَا بُنَيَّ لَا تَقْصُصْ رُؤْيَاكَ عَلَى إِخْوَتِكَ فَيَكِيدُوا لَكَ كَيْدًا»؛3 «این خواب خود را برای برادران خود نقل مکن که میترسم ایشان حیله و مکری در باب هلاک کردن تو بکنند.» اما یوسف (علیه السلام) به این نصیحت عمل ننمود و خواب خود را برای برادران نقل نمود...4
منابع:
1 سفینه البحار۲: ۵۴۶ و مناقب آل ابیطالب1: 218
2 یوسف/4
3 یوسف/ 5
4 علل الشرایع/45