هنگامی که جناب ذوالقرنین، خضر را با دو هزار نفر، طلایه لشکر....
چشمه حیات
هنگامی که جناب ذوالقرنین، خضر را با دو هزار نفر، طلایه لشکر خود قرار داد و به ایشان امر کرد که داخل ظلمات شوند، خضرگفت: ای پادشاه! ما در ظلمت میرویم و یکدیگر را نمی بینیم، اگر یکدیگر را گم کنیم چگونه بیابیم؟ جناب ذوالقرنین دانه سرخی به او داد که از روشنی مانند مشعل بود و گفت: هرگاه یکدیگر را گم نمودید، این دانه را بر زمین بینداز؛ هر زمان که آن را بیندازی از آن صدایی بلند خواهد شد که هر کس گم شده باشد، می تواند از پی آن صدا بیاید. خضر آن دانه را گرفت و در ظلمات روانه شد.
روزی در میان ظلمات به رودخانه ای رسیدند که در آن موضع سیصد و شصت چشمه بود. جناب ذوالقرنین، خضر را با گروهی از اصحاب خود طلبید و به هر یک ماهی خشک نمکسودی داد و گفت: بروید و هر کدامتان ماهی خود را در یکی از چشمه ها بشوئید. آن افراد متفرّق شدند و امر ذوالقرنین را اطاعت نمودند. جناب خضر به نزدیک یکی از آن چشمهها رسید. اما به محض اینکه ماهی خود را در آب فرو برد، ماهی زنده شد و در میان آب روان گردید. جناب خضر با مشاهده این حال، جامه های خود را درآورده و خود را در آب افکند و از آن آب خورد و خواست که آن ماهی را بیابد، اما نتوانست. پس با اصحابش بسوی ذوالقرنین بازگشت.
ذوالقرنین دستور داد که ماهیها را از صاحبانش بگیرند. اما یک ماهی کم آمد. هنگامی که تفحّص کردند ماهی جناب خضر برنگشته بود. ذوالقرنین او را طلبید و خبر ماهی را از او پرسید. جناب خضر: گفت ماهی در آب زنده شد و از دست من بیرون رفت. گفت: تو چه کردی؟ پاسخ داد: خود را در آب افکندم و مکرر سر به زیر آب فرو بردم که آن را بیابم، اما نیافتم. ذوالقرنین پرسید که آیا از آن آب خوردی؟ گفت: بلی.
پس از آن هر چه جناب ذوالقرنین به دنبال چشمه گشت، آن را نیافت و به خضر گفت: آن چشمه نصیب تو بوده است و سعی ما فایده ای نداشت.
قصری از عجایب
بعد از چهل شبانه روز که در آن ظلمت پیش رفتند، به روشنائی رسیدند که روشنائی روز و آفتاب و ماه نبود، اما نوری از انوار خدای تعالی بود. سپس به زمین سرخ ریگستانی رسیدند که ریگهای نرمی داشت، انگار که سنگ ریزه هایش از مروارید بود. ناگاه قصر بزرگی دیدند که طولش یک فرسخ بود. ذوالقرنين لشكر خود را بر در آن قصر فرود آورد و خود به تنهائی داخل قصر شد. در آنجا قفس آهنی بزرگی دید که دو طرفش را بر دو طرف آن قصر تعبیه کرده بودند و پرنده سیاهی را دید که بر آن آهن در میان زمین و آسمان آویخته است که گویا پرستُک1 بود یا شبیه پرستُک؛ چون صدای پای ذوالقرنین را شنید، گفت: کیستی؟ فرمود: من ذوالقرنينم. آن مرغ گفت: آیا مملکت خود با آن وسعت بی پایان، برای تو تو کافی نبود که بر در قصر من رسیدی؟
ذوالقرنین از مشاهده این حال و شنیدن سخنان آن پرنده، وحشت و خوفی عظیمی در دلش افتاد. مرغ گفت: نترس! و مرا از آنچه می پرسم، خبر ده. ذوالقرنین فرمود: بپرس. پرسید: آیا بنای آجر و گچ در دنیا بسیار شده است؟ فرمود: بلی! آن مرغ بر خود لرزید و بزرگ شد؛ آنقدر که ثلث آن قفس آهنین را پر کرد. ذوالقرنین بسیار ترسید؛ پرنده گفت: نترس و مرا با خبر ساز. فرمود: سؤال کن. پرسید: آیا سازها در میان مردم بسیار شده است؟ فرمود: بلی! پس باز بر خود لرزید و بزرگ شد تا دو ثلث آن قفس را پر کرد و ترس ذوالقرنین بیشتر شد. باز گفت: نترس و مرا خبر ده. فرمود: سؤال کن. پرسید: آیا گواهی ناحق در زمین و در میان مردم بسیار شده است؟ فرمود: بلی! پس بر خود لرزید و آنقدر بزرگ شد که تمام آهن را پر کرد. جناب ذوالقرنین از بیم و خوف آنچه می دید مملو شد. پرنده گفت: نترس و مرا با خبر ساز. فرمود: سؤال کن. پرسید: آیا مردم گواهی به لاالهالاالله را ترک کرده اند؟ فرمود: نه! پس ثلثش کم شد. باز ذوالقرنین خائف شد. گفت: مترس و مرا خبر ده. فرمود: سؤال کن. پرسید: آیا مردم نماز را ترک کرده اند؟ فرمود: نه! پس یک ثلث دیگرش کم شد و گفت: ای ذوالقرنین! نترس و مرا خبر ده. فرمود: بپرس. پرسید: آیا مردم غسل جنابت را ترک کرده اند؟ فرمود: نه! پس کوچک شد تا به حال اول برگشت.
سنگی به سنگینی دنیا
جناب ذوالقرنین در آنجا نردبانی دید که میشد از آن به بالای قصر رفت. پرنده گفت: ای ذوالقرنین! از این نردبان بالا برو. او با نهایت بیم و ترس از آن نردبان به بالای قــصر رفت. بامی دید که تا چشم کار میکرد، کشیده شده بود. ناگاه در آنجا نظرش بر جوان خوشروی نورانی افتاد که جامه های سپیدی در بر داشت، مردی بود یا شبیه به مردی که سر بسوی آسمان بلند کرده و به جانب آسمان نظر می کرد و دست خود را به دهان خود گذاشته بود.
چون صدای پای ذوالقرنین را شنید، گفت: کیستی؟ فرمود: منم ذوالقرنين. گفت: ای ذوالقرنین! آیا بس نبود تو را آن دنیای وسیع که آن را گذاشتی و به اینجا رسیدی؟ ذوالقرنین پرسید: چرا دست بر دهان خود گذاشته ای؟ گفت: ای ذوالقرنین! منم که در صور خواهم دمید و قیامت نزدیک است. انتظار می کشم که خدا امر فرماید که بدمم در صور. پس دست دراز کرد و سنگی یا چیزی که شبیه به سنگ بود را برداشت و بسوی ذوالقرنین انداخت و گفت: این را بگیر؛ اگر این گرسنه است تو گرسنه ای و اگر این سیر شود تو سیر میشوی و برگرد.
ذوالقرنین سنگ را برداشت و بسوی اصحاب خود برگشت و آنچه مشاهده کرده بود را برای ایشان نقل کرد و قصۀ سنگ را بیان فرمود و سنگ را به ایشان نشان داد و فرمود: مرا به امر این سنگ خبر دهید. پس ترازویی حاضر کردند و سنگ را در یک کفه آن و سنگی مثل آن را در کفه دیگر نهادند. آن سنگ اول میل کرد و سنگین شد و پله آن پایین آمد. پس سنگ دیگر اضافه کردند، باز آن سنگ کفه خود را پایین آورد تا آنکه هزار سنگ که مثل آن بود را در كفه مقابلش گذاشتند و باز آن سنگ به تنهائی سنگین تر بود! گفتند: ای پادشاه! ما علمی به امر این سنگ نداریم.
پس جناب خضر به ذوالقرنین گفت: ای پادشاه! تو از این جماعت چیزی میپرسی که علمی به آن ندارند و علم این سنگ نزد من است. ذوالقرنین فرمود: بیان کن برای ما هر چه می دانی. خضر ترازو را گرفت و سنگی که ذوالقرنین آورده بود در یک کفه ترازو گذاشت و سنگ دیگر در کفۀ دیگر گذاشت و کفی از خاک گرفت و بر روی آن سنگ که ذوالقرنین آورده بود، گذاشت که سنگینی آن اضافه شد و ترازو را برداشت، هر دو کفه برابر ایستادند! همگی تعجب کردند و به سجده در افتادند و گفتند: ای پادشاه! این امری است که علم ما به آن نمیرسد و ما میدانیم که خضر ساحر نیست. پس چه شد که ما هزار سنگ در کفه دیگر گذاشتیم و این سنگینی می کرد و خضر یک کف خاک اضافه نمود و با این سنگ برابری کرد و ترازو معتدل شد؟!
ذوالقرنین گفت: ای خضر! برای ما امر این سنگ را بیان کن. خضر گفت: ای پادشاه! این سنگ، مَثَلی است که صاحب صور برای تو زده است. می گوید: مَثَل فرزندان آدم، مَثَل این سنگ است که هزار سنگ به آن گذاشته، باز می طلبید و چون خاک بر آن ریختند، سیر شد و سنگی شد مثل آن سنگ و مثَل تو نیز، همین است؛ حق تعالی به تو از پادشاهی عطا فرمود آنچه عطا کرد و راضی نشدی تا امری را طلب کردی که کسی پیش از تو طلب نکرده بود و در جائی آمدی که انسی و جنّی نیامده بود؛ چنین است که فرزند آدم سیر نمی شود تا در قبر، خاک بر او بریزند. پس ذوالقرنین بسیار گریست و گفت: راست گفتی ای خضر! این مثل را برای من زدند. چون از این سفر برگردم دیگر ارادۀ رفتن به جایی را نخواهم کرد.
پشیمانی
سپس داخل ظلمات شد و برگشت و در اثنای راه صدای سم اسبان آمد که بر روی دانه هایی راه میروند. گفتند: ای پادشاه! اینها چیست؟ گفت: از آنها بردارید، که هر که بردارد پشیمان میشود و هر که برندارد نیز پشیمان میشود. پس بعضی برداشتند و بعضی برنداشتند. هنگامی که از ظلمات بیرون آمدند، دیدند که آن سنگها زبرجد بود. پس هر کس برنداشته بود، پشیمان شد که چرا برنداشتم و هر که برداشته بود پشیمان شد که چرا بیشتر برنداشته ام.
جناب ذوالقرنین بسوی دومة الجندل که منزلش در آنجا بود بازگشت و در آنجا ماند تـا بـه رحمت الهی واصل شد. راوی گفت: هرگاه که حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) این قصه را نقل میفرمود، میگفت: خدا رحمت کند برادرم ذوالقرنین را که خطا نکرد در آن راهی که رفت و در آنچه طلب کرد. چرا که اگر در وقت رفتن به وادی زبرجد میرسید، هر آنچه در آنجا بود همه را برای مردم بیرون می آورد، زیرا در وقت رفتن به دنیا راغب بود و در هنگام برگشتن رغبتش از دنیا برطرف شده بود و لذا توجهی به آنجا نکرد.2
منابع:
1 پرستو
2 تفسیر عیاشی 2: 340 و 341