چنانچه گفته شد، حضرت ابراهیم (علیه السلام) بعد از اخراج...
داستان حضرت لوط ( علیه السلام)
چنانچه گفته شد، حضرت ابراهیم (علیه السلام) بعد از اخراج از سرزمین نمرودیان، با همسر خود ساره و برادر همسرش جناب لوط (علیه السلام) به سوی شامات روانه گشتند و پس از خروج از مُلک آن قِبطی که جناب هاجر را به ایشان بخشید، در بیابانی فرود آمدند که گذرگاه مسافرانی بود که به سوی شام و یمن و دیگر مناطق رهسپار بودند. ایشان هر کس را که از آن راه عبور می کرد، به یکتاپرستی دعوت می کردند. به تدریج خبر به آتش انداخته شدن آن جناب توسط نمرود و سالم و سلامت ماندن ایشان در بین مردم آن بلاد نیز مشهور گشت. هر کس که به جناب ابراهیم (علیه السلام) وارد میشد، آن حضرت او را میهمان نموده و به نیکویی پذیرایی می کرد.
در چند فرسخی سرزمین فلسطین و منزلگاه آن جناب، شهرهای آباد و زیبای معمور قرار داشت، چهار شهر به نام های سدوم و صیدم و لدنا و عمیرا، که از درختان و زراعت و نعمت بسیاری برخوردار بود. آن شهرها نیز بر سر راه کاروانیان بود و هر کس از این شهرها میگذشت، از میوه ها و زراعتهای ایشان می خورد. مردم آن بلاد از این حال به تنگ آمدند و خواستند که برای این امر چاره ای کنند. زیرا ایشان مردمی تنگ نظر و بخیل بودند و هرگز نمی پسندیدند که مسافران از نعمات ایشان بهرهمند گردند. تا جایی که اگر کسی بر ایشان گذر می نمود، او را با سنگ مورد اذیت و آزار خود قرار می دادند.
پس شیطان به صورت پیرمردی به نزد ایشان آمد و گفت: می خواهید شما را بر امری دلالت کنم که اگر آن را انجام دهید، دیگر کسی به شهرهای شما وارد نشود؟ گفتند: آری! آن امر چیست؟ گفت: هر که به شهر شما وارد شد، لباسهایش را از او بگیرید و به او تعرّض نمایید. سپس شیطان به صورت پسر ساده و خوشروئی به نزد ایشان آمد و به ایشان در آویخت، تا با او عملی قبیح انجام شود. پس ایشان از این عمل زشت خشنود گشتند و لذت یافتند. از آن پس مردان با مردان مشغول شده و از زنان مستغنی گردیدند و زنان نیز با زنان مشغول شدند و از مردان مستغنی شدند.
مردم از این حال به جناب ابراهیم شکایت کردند و آن حضرت، جناب لوط را به سوی ایشان فرستاد که آنان را از این عمل حذر فرماید و از عقوبت و عذاب خدا بترساند. چون نظر ایشان به لوط (علیه السلام) افتاد گفتند: تو کیستی؟ گفت: من پسر خاله ابراهیم خلیلم که نمرود او را به آتش انداخت و خدای متعال آتش را بر او سرد و سلامت گردانید. او در نزدیکی شماست، پس از خدا بترسید و این عمل شنیع را ترک کنید که اگر نکنید خدا شما را هلاک خواهد کرد. آن قوم جرأت نکردند که اذیتی به آن حضرت برسانند.
حضرت لوط (علیه السلام) هر کس را که آنان نسبت به او اراده بدی میکردند را از دستشان خلاص مینمود. آن جناب از ایشان زنی به نکاح خود درآورد و از آن زن صاحب چند دختر گشت. مدت زیادی گذشت و جناب لوط در میان ایشان ماند و به هدایت و تحذیر آن قوم پرداخت. اما او را نپذیرفتند و گفتند: ای لوط! اگر دست از نصیحت ما برنداری، هر آینه تو را سنگسار نموده و از این شهرها بیرون میکنیم. حتی همسر آن جناب که نامش واهله بود نیز در کفر و ارتداد به خاندان خود ملحق گردیده بود و در آزار و اذیّت آن جناب کوتاهی نمی کرد.
آن جماعت از شدت بخل و خساست، جناب لوط را هم از پذیرایی میهمانان منع می نمودند و با زن ملعونه آن جناب قرار گذاشته بودند که اگر آن حضرت در پنهانی میهمانی را به خانه خود وارد کرد، آن زن به ایشان خبر دهد. به این صورت که اگر مهمان در روز بر ایشان وارد گشت، او در منزلش چیزی بسوزاند که دود آن بالا رود و آنها مطّلع شوند و اگر در شب بیاید، او در بالای بام خانه آتشی بیفروزد و ایشان را با خبر سازد. تا آنها به خانه جناب لوط هجوم آورده و متعرّض مهمان آن خانه شوند.
اینگونه بود که در تمام آن سرزمین هیچ کسی پشتیبان آن جناب باقی نماند که از ایشان دفاع نموده و آن حضرت را یاری و نصرت دهد به غیر از دختران ایشان که در منزل ایشان بودند. آن جناب در میان آن قوم، غریب و تنها شد و کفر و عناد آنها تدریجا شدید شد و در اذیت نمودن آن حضرت به هر صورتی طغیان کردند. به این سبب جناب لوط (علیه السلام) از ایمان ایشان مایوس گردیده و بر آنها نفرین نمود و نزول عذاب آسمانی را بر آنها از حق تعالی درخواست نمود. هنگامی که درخواست آن جناب اجابت گردید، حضرت جبرئیل با سه ملک دیگر به امر خدای متعال بر زمین نازل گردیدند و به جهت رعایت تجلیل و احترام حضرت ابراهیم (علیه السلام) ابتدا به منزلگاه آن حضرت هبوط نمودند.
میهمانان جناب ابراهیم (علیه السلام)
روزی حضرت ابراهیم (علیه السلام) جمعی را ضیافت کرده بود و مهمانان بیرون رفته بودند و چیزی نزد آن حضرت نمانده بود. ناگاه دید که چهار نفر نزد او ایستاده اند که به مردم شبیه نیستند. ایشان به آن حضرت سلام دادند. جناب ابراهیم پاسخ سلام آنان را داده و به نزد ساره آمد و گفت: چند مهمان نزد من آمده اند که به مردم عادی شبیه نیستند. ساره گفت: برایمان چیزی جز این گوساله نمانده است. پس آن جناب گوساله را کشت و بریان کرد و به نزد ایشان آورد.
چنانچه حق تعالی در قرآن کریم می فرماید: «وَلَقَدْ جَاءَتْ رُسُلُنَا إِبْرَاهِيمَ بِالْبُشْرَى قَالُوا سَلَامًا قَالَ سَلَامٌ فَمَا لَبِثَ أَنْ جَاءَ بِعِجْلٍ حَنِيذٍ»1 به تحقیق که رسولان ما بسوی ابراهیم برای بشارت آمدند و گفتند: سلاماً! گفت: سلام؛ پس بدون درنگ گوساله ای بریان آورد. «فَلَمَّا رَأَى أَيْدِيَهُمْ لَا تَصِلُ إِلَيْهِ نَكِرَهُمْ وَأَوْجَسَ مِنْهُمْ خِيفَةً قَالُوا لَا تَخَفْ إِنَّا أُرْسِلْنَا إِلَى قَوْمِ لُوطٍ»2 پس چون دید که میهمانان به غذا دست نمی زنند، ایشان را انکار کرد و از آنان خوفی در دل خود احساس نمود و گفت: چرا امتناع می کنید از خوردن؟! پس به ابراهیم گفتند که: مترس، ما رسولان خدائیم و فرستاده شده ایم به سوی قوم لوط که آنها را عذاب کنیم.
در آن حال، جناب ساره از شنیدن خبر عذاب قوم لوط ترسید و از ترس حایض شد، با آنکه سالها بود که از پیری حیضش برطرف گشته بود. اما فرستادگان الهی به جز خبر عذاب قوم لوط، بشارتی نیکو برای جناب ابراهیم و همسرش آورده بودند که چشم ایشان را روشن نمود؛ حق تعالی میفرماید: «وَامْرَأَتُهُ قَائِمَةٌ فَضَحِكَتْ فَبَشَّرْنَاهَا بِإِسْحَاقَ وَمِنْ وَرَاءِ إِسْحَاقَ يَعْقُوبَ»؛3 پس بشارت دادیم ساره را به اسحاق و بعد از اسحاق به یعقوب (که از اسحاق بهم خواهد رسید)؛ «قَالَتْ يَا وَيْلَتَى أَأَلِدُ وَأَنَا عَجُوزٌ وَ هَذَا بَعْلِي شَيْخًا إِنَّ هَذَا لَشَيْءٌ عَجِيبٌ»4؛ ساره دست بر رو زد و گفت: ای وای! آیا میشود من بزایم با آنکه پیری سالخوردهام و شوهرم نیز مردی پیر و فرتوت است؟! این امری بسیار شگفتانگیز است! فرشتگان به او گفتند: «قَالُوا أَتَعْجَبِينَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ رَحْمَتُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ إِنَّهُ حَمِيدٌ مَجِيدٌ»5؛ آیا از کار خدا عجب داری؟ (عجب مدار) که رحمت و برکات خدا مخصوص شما اهل بیت است، زیرا خدا بسیار ستوده و بزرگوار است.
پس هنگامی که ترس از جناب ابراهیم برطرف شد و بشارت ولادت اسحاق به او رسید، شروع به اصرار و التماس نمود برای رفع عذاب از قوم لوط و به جبرئیل فرمود: که به چه چیز فرستاده شده ای؟ پاسخ داد: به هلاکت قوم لوط؛ «قَالَ إِنَّ فِيهَا لُوطًا قَالُوا نَحْنُ أَعْلَمُ بِمَنْ فِيهَا لَنُنَجِّيَنَّهُ وَأَهْلَهُ إِلَّا امْرَأَتَهُ كَانَتْ مِنَ الْغَابِرِينَ»6؛ جناب ابراهیم گفت: اما لوط در میان ایشان است! چگونه آنها را هلاک می کنید؟! جبرئیل گفت: ما بهتر میدانیم چه کسانی در آنجا هستند؛ او و اهلش را نجات می دهیم مگر زنش را که از باقیماندگان در عذاب خواهد بود.
باز جناب ابراهیم فرمود: ای جبرئیل! آیا اگر در آن شهر صد مرد مؤمن باشد، ایشان را هلاک خواهید کرد؟ جبرئیل گفت: نه! ابراهیم گفت: اگر پنجاه نفر باشند؟ گفت: نه! ابراهیم گفت: اگر ده نفر باشند؟ گفت: نه! ابراهیم گفت: اگر یک کس باشد؟ گفت: نه! چنانچه خدا فرمود: «فَأَخرَجنَا مَن كَانَ فِيهَا مِنَ ٱلمُؤمِنِينَ»7؛ در همه آن دیار جز یک خانه (لوط) دیگر مسلمان خداپرست نیافتیم. ابراهیم گفت: ای جبرئیل! درباره ایشان مراجعت کن به سوی پروردگار خود.
پس خدای متعال وحی کرد به سوی ابراهیم که: «يَا إِبْرَاهِيمُ أَعْرِضْ عَنْ هَذَا إِنَّهُ قَدْ جَاءَ أَمْرُ رَبِّكَ وَإِنَّهُمْ آتِيهِمْ عَذَابٌ غَيْرُ مَرْدُودٍ»؛8 ای ابراهیم! از شفاعت ایشان اعراض کن، که هنگام حکم (قهر) الهی بر این قوم فرا رسیده و بر آنها عذابی که حتمی است و بازگشت ندارد خواهد رسید.
منابع:
1 هود/ 69
2 هود/ 70
3 هود/ 71
4 هود/ 72
5 هود/ 73
6 عنکبوت/ 32
7 ذاریات/ 35
8 هود/ 76