يك سال بعد از وفات حضرت آدم (علیه السلام)، حوّا نیز وفات یافت و جناب شیث...
بعد از آدم (علیه السلام)
يك سال بعد از وفات حضرت آدم (علیه السلام)، حوّا نیز وفات یافت و جناب شیث، او را نزديك قبر پدر دفن نمود. جنازه آدم (علیه السلام) تا زمان طوفان نوح در آنجا بود و نوح (علیه السلام) آن جنازه مقدس را به امر الهی از آنجا بیرون آورده و در زمین نجف اشرف در موضع قبر أميرالمؤمنين (علیه السلام) دفن نمود و خود ایشان هم بعد از وفات در همانجا دفن شدند و هر دو بزرگوار، هم مضجع امیرالمؤمنين (علیه السلام) شدند و در حرم مطهر ایشان، باید آن دو پیامبر مرسل را نیز زیارت نمود، آنچنان که وارد شده: «السَّلامُ عَلَیْکَ یَا مَوْلایَ وَ عَلَی ضَجِیعَیْکَ آدَمَ وَ نُوحٍ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُه»1.
زوجه حضرت شیث (علیه السلام) حوريهای از بهشت به نام «ناعمه» بود و خداوند از او دختری به حضرت شیث (علیه السلام) مرحمت نمود و چون آن دختر به حد رشد رسید، هابیل پسر هابیلِ مقتول، که پسر عموی آن دختر بود و بعد از کشته شدن پدر به دنیا آمده بود و اسم پدر را بر او نهاده بودند، آن دختر را از عموی خود خواستگاری نموده و خداوند تمام بشر را از آن دو خلق فرمود و بقیه اولاد آدم همگی منقرض و فانی شدند.
هنگامی که از عمر شریف جناب شیث (علیه السلام) ٦٠٥ سال گذشت، خداوند به ایشان پسری مرحمت نمود که «انوش» نام گرفت و او وصی و جانشین پدر گردید و چون متولد شد، نور پیغمبر آخرالزمان از او ساطع بود و هنگامی که به حدّ وصایت رسید، جناب شیث امانات نبوت را به او سپرد و به او بزرگي مرتبه آنان را شناساند و وصیت کرد که به فرزندان خود نیز شرافت و جلالت این وصیت را اعلام نماید و همچنین این وصیت جاری بود و نور منتقل میشد تا آن نور به عبدالمطلب و فرزندش عبدالله رسید.
جناب انوش بعد از وفات پدر، ۷۰۵ سال در دنیا زندگی نمود که همواره مشغول تبلیغ احکام و تنظیم امور مردم بود و آنگاه که از عمر مبارکش ۹۰ سال گذشت، خداوند پسری به او مرحمت نمود که نام او را «قینان» نهاد که بعد از او وصي وخليفة پدر گردید و قيام به وظایف وصایت و حفظ دین نمود. پس از وفات جناب قینان، پسرش «مهلائیل» جانشین وی شده و بر طریق پدران خود، سعی در حفظ شریعت الهی مینمود. تا آنکه ایشان وفات نمود و پسرش «یرد» وصیّ او گردید و به طاعت حق تعالی و تبلیغ احکام و سعی در حفظ شریعت مشغول بود. تا آنکه پسرش حضرت «ادريس» نبی به دنيا آمده و منصب نبوت را دارا گردید.2
عمر شریف جناب یرد ٩٦٢ سال نقل شده و هنگامی که ایشان ۵۲۷ ساله گشت، پسرش حضرت ادریس به آسمان بالا رفت. (بتفصیلی که خواهد ذکر شد) بعد از رفتن جناب ادریس به آسمان، پیغمبری مکرّم که «متوشلخ» نام داشت، جانشین پدر گشت. جناب متوشلخ ۹۱۹ سال در دنیا زندگی نمود و در كمال اهتمام به امر شريعت الهي و سياست امور رعیت می پرداخت تا آنکه وفات نمود و پسرش «لمك» جانشین او در امور شرعیه و احکام الهی گردید. او پدر حضرت نوح (علیه السلام) بوده و بنابراین حضرت آدم (علیه السلام) جدّ نهم حضرت نوح (علیه السلام) بود و اولین پیغمبر بعد از آدم (علیه السلام)، حضرت ادریس (علیه السلام) می باشد.
حضرت ادریس (علیه السلام) اولین نبی بعد از آدم (علیه السلام)
در قرآن کریم درباره جناب ادریس (علیه السلام) حق تعالی فرموده است: «وَاذْكُرْ فِي الْكِتَابِ إِدْرِيسَ إِنَّهُ كَانَ صِدِّيقًا نَبِيًّا وَ رَفَعْنَاهُ مَكَانًا عَلِيًّا»3؛ (یاد کن در قرآن ادریس را که او بسیار تصدیق کننده و پیغمبری راستگو بود و بالا بردیم او را به مکانی بلند.»
در کتب معتبر روایت کرده اند که: حضرت ادریس (علیه السلام) مردی فربه و گشاده سینه بود و موهای بدنش کم و موی سرش بسیار بود و آهسته سخن می گفت و چون راه می رفت گام ها را نزدیک به یکدیگر می گذاشت. چون آن بزرگوار به حدّ رشد رسید، در میان جماعتي که از دین و خالق تعالی خبری نداشتند و خدائی نمیپرستیدند آن حضرت شبانه روز در فکر این بود که خلق کننده آسمان و زمین و خلائق و سائر موجودات چه کسی است و چگونه میتوان او را شناخت و به چه نحو باید عبادت او نمود و مکرّر با رفقای خود همین مذاکره را مینموده و آنها را موعظه و امر میفرمود که باید در مقام شناختن خالق این اشیاء، تفحّص نمائیم. تا آنکه جمعی اجابت او نموده و در خدمتش اجتماع کردند. به حدي که عدد آنها تدريجاً هزار نفر شد.
جناب ادریس یک صد نفر از آنها را برای دعا انتخاب و از صد نفر، هفتاد و از آن هفتاد، ده نفر و از آن ده نفر، هفت نفر را اختیار نموده که با کمال ذلّت و تضرّع و زاری، دستها را بر زمین بگذارند و پس از آن سرها را طرف آسمان بلند نموده و از خدای خود بخواهند که خودش را به آنان معرفی نموده تا او را بشناسند و عبادتش کنند و بقیه جمعیت برای دعاء آنها آمین بگویند.
چون مدتی چنین کردند، دعاء آنها مستجاب شده و وحی از آسمان بر آن جناب نازل و لباس پیغمبری بر او پوشانیده شد و كيفيت عبادت و پرستش حق تعالی به او الهام و تعلیم گردید و او هم در مقام تعلیم اصحاب خود و موعظه آنها برآمده و آنقدر آنها را موعظه و برایشان در شبانه روز درس گفت تا آنکه نام او را ادریس گذاردند و در علم نجوم و حساب و هیئت هم ماهر شده و به مردم از بعضی حوادث آینده خبر میداد. تا آنکه بیشتر اهل آن سرزمین، بلکه تمامشان به او گرویده و ایمان آوردند و خدا پرست شدند.4
آن جناب اول کسی بود که با قلم چیزی نوشت و اول کسی بود که خیاطی نموده و لباس دوخته و در تن کرد. چرا که پیش از او لباس مردم از پوست بود که بر بدن میپوشانیدند.5 او تمام روزها روزه داشت و وقت مغرب افطار او از آسمان میرسید و بسیار جدّیت در عبادت حق تعالی داشت. ولی در زمان آن جناب، سلطان وقت، مرد جبار ظالم طاغي بود که ایمان نداشت و خود و رعیتش اصحاب ادریس را «رافضی» نام نهاده بودند؛ یعنی ترك كننده دین سلطان (که آتش پرستی بود).
آه مظلوم
روزی آن سلطان کافر با رؤسای رعیتش سوار شده و برای خوشگذرانی و گردش به بیابان رفتند. در بین راه از زمینی خرّم و آباد گذر نمودند. پس آن سلطان بسیار مشتاق شد و پرسید که این زمین از آن کیست؟ گفتند: از آنِ یکی از رافضه از اصحاب ادریس است. پس او را احضار نمود و از او خواست که زمین را به سلطان واگذار نماید. او جواب گفت که: خانواده من به این زمین بیش از سلطان نیاز دارند. سلطان گفت: به من بفروش و او قبول نکرد و هر چه به او اصرار کردند، امتناع او بیشتر شد. تا آنکه سلطان خشمگین شد و به منزلش مراجعت نمود.
هنگامی که زن ملعونه او که بسیار هم مورد علاقه اش بود، او را غضبناك ديد و سبب را از او سوال نمود، گفت: تو با این قدرت و سلطنت چرا غصه میخوری؟! با آنکه میتوانی آن مرد رافضی را هم بکشی و زمینش را تصرّف کنی! پس آسوده باش؛ من او را احضار می نمایم و به جماعتی میگویم که بر علیه او شهادت بدهند که از دین خارج شده و باید گشته شود. آنگاه او را بکش و زمینش را تصرّف کن.
سلطان مسرور شد و به او اجازه داد. آن ملعونه نیز همین کار را انجام داد و آن مرد فقیر خداپرست را به قتل رسانید و زمینش را تصرف نمود. پس وحی الهی به ادریس رسید که نزد آن سلطان برود و غضب حق را بر او و بر زنش ابلاغ نماید و از جانب حق تعالی به اوخبر دهد که خدا میفرماید: به عزت خود سوگند که به زودی از تو و زنت برای آن مؤمن مظلوم انتقام خواهم کشید. سلطنت و عزت تو را خواهم گرفت و زنت را هم خوراك سگها خواهم نمود. چرا که حلم من تو را مغرور و غافل نموده است.
ادریس (علیه السلام) نزد آن سلطان رفت و در حضور امرائش، رسالت حق تعالی را به او ابلاغ نمود و او در غضب شد و آن حضرت را به کشتن تهدید و از مجلسش بیرون نمود. پس آن بزرگوار برگشت و به اصحابش قصه رسالت خود و غضب سلطان را حکایت نمود. آنها ترسیدند که که ادریس گشته شود. آن سلطان جبار هم قضیه را برای زنش حکایت نمود و آن ملعونه او را تسلّی داد و گفت: از تهدید ادریس نترس؛ من عدهای از غلامان خود را میفرستم که او را بکشند و رسالتش باطل شود.
پس چهل نفر از مأمورین خود را فرستاد که آن حضرت را بقتل برسانند و چون آنها به مجلس درس آن حضرت رسیدند، دیدند اصحابش هستند ولی خود آن بزرگوار نیست. پس آنها مراجعت نموده و اصحاب آن حضرت هم متفرّق شدند تا آنکه او را یافته و قصه را برایش حکایت نمودند و از کشته شدن او را ترسانیده و اصرار کردند به او که فوری از شهر فرار کند. پس آن حضرت با عده ای از اصحاب خود در همان روز فرار نموده و در محلی پنهان شدند... 6
منابع:
1 زیارت حضرت امیر در مفاتیح الجنان
2 مروج الذهب 1: 47
3 مریم: 56 و 57
4 علل الشرایع/ 27
5قصص الانبیاء راوندی/ 79
6 قصص الانبیاء راوندی/ 73