صحابه ی امام حسین علیه السلام به بزرگی و وفاداری در بین دیگر اصحاب اولیاء الله معروفند، با برخی از آنان آشنا شویم.
سعید بن عبدالله حنفی
در ظهر روز عاشورا، سپاه کوفه اجازه ی نماز نمیداد. امام نیز به دنبال اجرای این حکم خداوند و فریضه ی الهی بود. اذان گفته شد و دو جوانمرد در برابر امام قرار گرفتند تا سپر بلای ولی خدا شوند و او نماز را به جای آورد. آن دو یار گرانقدر جز «زهیر» و «سعید» نبودند.
«سعید» فرزند «عبدالله حنفی» است. او از محترمان و مردی شناخته شده از اهالی کوفه است که به شجاعت و عبادت نیز شهرت داشت.
از آنجا که امام حسین علیه السلام از عاقبت جنگ آگاه بود و میدانست که همه ی یاران به شهادت خواهند رسید، شب هنگام همه ی یاران را فرا خواند و پس از اتمام حجت، بیعت را از گردن آنها برداشت تا آن که آمادگی ماندن ندارد یا دلبستگی و تعلق خاطری به دنیا دارد، بدون احساس شرم از آن سرزمین رخت بربندد.
در پاسخ امام، بسیاری از یاران چون مسلم بن عوسجه، زهیر و سعید سخنها گفتند. آن چه به نقل از ابومخنف و نیز زیارت ناحیه ی مقدسه به دست میآید این است که سعید بن عبدالله از جای برخاست و اینگونه امام خود را پاسخ گفت:
به خدا سوگند، شما را رها نخواهیم کرد، تا که خداوند بداند که در دوران غیبت رسول او صلوات الله علیه در حفظ و حراست شما کوشا بودهایم، آگاه باش ای عزیز! به خدا سوگند اگر بدانم که در رکاب شما کشته میشوم، سپس زنده شده بار دگر میسوزم و زنده میشوم و تا هفتاد بار دیگر کشته و زنده میشوم، از تو جدا نخواهم شد. تا این خونم را نثارت کنم، و چرا اینگونه نکنم در حالی که کشته شدن را یک بار بیش نیست، و پس از آن کرامت و بزرگواری به گونهای است که نهایت ندارد.
شهادت سعید
هنگام ظهر روز عاشورا، امام حسین علیه السلام با یاران باقی مانده ی خود به اقامه ی نماز ظهر ایستادند. اما چگونه میتوانستند نماز را به پایان برند در حالی که دشمن، تیرها را به سوی آن حضرت و یارانش نشانه گرفته بودند. در این میان دو تن از یاران وفادار امام به نامهای «زهیر» و «سعید» سپر بلای آن حضرت شدند و تیرها را به جان خریدند. آن قدر تیر بر جسم آن دو عزیز نشسته بود که با سلام امام بر زمین افتادند و جام شهادت را نوشیدند.
سعید هنگامی که بر بدن، جای نیزه و شمشیر و سیزده تیر داشت این چنین گفت: خدایا! اینها را چون قوم عاد و ثمود از خود دور ساز و مورد لعن قرار ده. پروردگارا! سلام مرا به پیامبرت برسان، و به او از درد جراحاتم بگو، من ثواب تو را خواستهام تا ذریه ی پیامبرت صلی الله علیه و آله را یاری رسانم. سپس رو به امام حسین علیه السلام کرد و گفت: ای فرزند رسول خدا! آیا من به عهد خود وفا کردهام؟ امام فرمود: آری، تو در بهشت پیش منی سپس به شهادت رسید.
منابع: اللهوف، ذخیره الدارین، تاریخ الامم و الملوک،
قیس بن مسهر صیداوی
قیس بن مسهرصیداوی اسدی ا یاران امام حسین علیه السلام ومردی شجاع و شریف وازمحبان اهل بیت علیهم السلام بود. هنگامی که معاویه مرد و شیعیان کوفه خبر مخالفت امام با یزید و آمدن آن حضرت به مکه را شنیدند، بسیار خوشحال شدند و رهبران شیعه نامه هایی به امام نوشتند و از آن حضرت دعوت کردند تا به کوفه بیاید. پس از مدتی قیس بن مسهر به نمایندگی از کوفیان به حضور امام حسین علیه السلام در مکه رسید و نامه های اّنان را مبنی بر دعوت حضرتش به کوفه، تقدیم داشت.
همراه قیس، کسان دیگری هم از جانب اهل کوفه به مکه آمدند و از امام حسین علیه السلام برای حرکت به سوی کوفه دعوت کردند.
حضرتش نامهای برای اهل کوفه نوشت و مسلم بن عقیل را به همراه قیس به سمت کوفه فرستاد تا اوضاع کوفه را بررسی کرده به اطلاع امام برساند.
مسلم و قیس به همراهی دو نفر راهنما به سوی کوه حرکت کردند؛ لیکن راه را گم کردند و آبی که با خود برده بودند تمام شد و تشنگی بر ایشان غلبه کرد تا حدی که راهنماها از تشنگی جان دادند. مسلم قصد بازگشت نمود و نامهای در بیان حال خود، توسط قیس برای امام حسین علیه السلام فرستاد؛ اما حضرت برای او نوشتند که به مسیر خود ادامه دهد.
قیس در رکاب امام از مکه به سمت عراق حرکت کرد. پس از مدتی، نامهای از مسلم به دست امام رسید که در آن از وفاداری و اطاعت کوفیان از حضرتش خبر میداد و از امام میخواست هر چه سریعتر به کوفه بیاید.
امام نامهای به شیعیان کوفه نوشت و با اشاره به نامهی مسلم، از آنها خواست تا آمادهی ورود ایشان باشند. سپس نامه را به دست قیس سپرد تا به مردم کوفه برساند. این در حالی بود که اوضاع در کوفه دگرگون شده و مسلم بن عقیل به شهادت رسیده بود. سپاه حصین بن نمیر، قیس را در راه کوفه و در منطقهی قادسیه دستگیر کرد.
قیس همان دم نامه را پاره کرد تا به دست آنها نیفتد. حصین او را نزد ابن زیاد فرستاد. ابن زیاد از او دربارهی ماموریتش و علت پاره کردن نامه پرسید. قیس جواب داد: میخواستم تو بر مضمون آن مطلع نشوی. ابن زیاد گفت: آن نامه از طرف چه کسی و برای چه کسی بود؟ قیس گفت: از طرف امام حسین علیه السلام به سوی جماعتی از اهل کوفه. عبیدالله خشمگین شد و گفت: یا نامهای آنان را میگویی یا بالای منبر میروی و بر حسین و پدرش ناسزا میگویی.
قیس در حضور جمعیت بر منبر رفت و گفت: ای مردم، این حسین بهترین خلق خدا و پسر فاطمه دختر رسول خداست و من فرستادهی اویم. در منطقهی « حاجر » از او جدا شدم. پس به ندای او پاسخ گویید و او را یاری کنید. سپس عبیدالله بن زیاد و پدرانش را لعنت کرد. هنگامی که عبیدالله این مطلب را شنید دستور داد تا او را از بالای قصر به زیر انداختند و بدین گونه قیس به شهادت رسید.
با شنیدن خبر شهادت قیس، امام حسین علیه السلام بیاختیار اشک ریخت و فرمود:
« منهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و مابدلوا تبدیلاً »
منابع:
منتهی الامال، ص 424؛ قاموس الرجال، ج 8، ص
عابس بن ابی شبیب شاکری
عابس بن ابی شبیب شاکری، از اصحاب امام حسین علیه السّلام و از جمله شهیدان کربلاست. عابس، از رجال برجسته ی شیعه و مردی دلیر، سخنور، کوشا، شب زنده دار و از طایفه ی بنی شاکر، طایفه ای از همدان بود. این طایفه از شیعیان مخلص وفادار در راه ولایت امیر مؤمنان علی علیه السّلام بودند و از شجاعان عرب به شمار می آمدند که امام علی علیه السّلام در واقعه ی صفین درباره ی آنان فرمود: اگر شمار آنها به هزار نفر می رسید همانا خداوند آن چنان که شایسته ی او بود عبادت می شد.
عابس بن ابی شبیب، از کسانی بود که وقتی مسلم بن عقیل وارد کوفه شد و شیعیان آنجا در منزل مختار دور او جمع شدند و مسلم نامه ی امام حسین علیه السّلام را بر آنها خواند، همه گریه کردند؛ در این حال عابس به پا خاست و خداوند متعال را حمد و ثنا نمود سپس گفت: اما بعد من از حال مردم به تو نگویم که ندانم آنها چه در دل دارند و ترا به حمایت مردم نفریبم. ولی به خدا سوگند از باطن و تصمیم خویش بگویم که من اینک آماده و منتظر فرمان شمایم که چون بخوانید حضور یابم و در کنار شما با دشمنانتان نبرد کنم و با این شمشیرم در راه شما بجنگم تا زمانی که خدا را ملاقات نمایم و جز رضای خدا و پاداش خدا چیزی را نخواهم؛ وی همچنین، پس از بیعت کوفیان با مسلم بن عقیل،به عنوان پیک، نامه ای از سوی آن بزرگوار مبنی بر آمادگی مردم آن جا و دعوت از امام حسین علیه السّلام به عراق به آن حضرت در مکه رساند ابومخنف از تاریخ نویسان برجسته ی کوفه، درباره رشادتهای عابس در حماسه ی خونین عاشورا چنین آورده است:
«هنگامی که در کربلا جنگ به اوج خود رسید و جمعی از یاران امام به شهادت رسیدند، عابس که غلام خود شوذب را نیز به همراه داشت پیش آمد و به شوذب گفت: هان چه در سر داری و بر چه تصمیم می باشی؟ وی گفت: می خواستی چه تصمیمی داشته باشم جز اینکه به همراه تو در کنار فرزند دختر رسول خدا صلّی الله علیه وآله بجنگم تا کشته شوم؟! عابس گفت: گمان من به تو نیز این بود، پس هم اکنون خود را به امام عرضه کن که تورا در شمار یاوران خویش ببیند، چنان که سایر اصحاب را دید و تا من هم در مصیبت تو به پاداش الهی برسم، اگر امروز نزدیک تر از تو به من کسی بود، باز خوش داشتم او را پیش از خود بفرستم تا در مصیبت او اجر بیابم؛ چرا که امروز، روزی است که تا می توانیم باید در کسب اجر و ثواب بکوشیم؛ زیرا پس از امروز دیگر عملی نیست و تنها حساب است. آنگاه شوذب پیش رفت و بر امام حسین علیه السّلام سلام نمود؛ سپس به میدان نبرد شتافت و جنگید و شهید شد.
پس از آن عابس عرض کرد: یا ابا عبدالله به خدا سوگند در روی زمین هیچ کسی از نزدیک و بیگانه نزد من عزیزتر و محبوب تر از تو نیست و اگر می توانستم با چیزی عزیزتر از تو دفاع کنم، در رکاب تو فدا می کردم، السلام علیک یا ابا عبدالله خدا را گواه می گیرم که من بر راه تو و راه پدرت هستم. سپس شمشیر کشید و روانه ی میدان شد و مبارز طلبید در حالی که بر پیشانیش نشان زخمی بود.»
ابومخنف از ربیع بن تمیم همدانی نقل می کند که گفت: «هنگامی که عابس را دیدم که به میدان می آید او را شناختم پس گفتم: ای مردم! این شیر شیران است، این پسر ابن شبیب است، مبادا تنها به جنگ او بروید. در این حال عابس ندا می داد که آیا مردی هست که به جنگ من در آید؟ ولی کسی جرأت مصاف با او را ننمود. عمر بن سعد چون چنین دید: فریاد زد که: وای بر شما سنگبارانش کنید. پس از هر طرف سنگ به سوی او سرازیر گشت. عابس چون اینگونه دید، کلاه خود و زره خویش از تن درآورد و سپس حمله کرد و به خدا قسم او را دیدم که بیش از دویست نفر را به عقب می راند و چون کار بر سپاه ابن سعد تنگ آمد او را محاصره نمودند و از هر سوی به وی تاختند و او را به شهادت رساندند و سرش را بریدند. و دیدم چند تن از افراد نامدرا سپاه بر آن درگیری داشتند و هر یک مدعی بود که من سر او را بریده ام و چون نزد عمر سعد آمدند. ابن سعد به آنان گفت: نزاع نکنید که این مرد را یک نفر نکشته است، همه ی شما در خون او شریکید و با این سخن به کشمکش آنان پایان داد.
معرفی منابع جهت مطالعه بیشتر:
1. معارف و معاریف، سیدمصطفی دشتی.
2. مقتل ابی مخنف.
3. لهوف، ابن طاووس.
4. منتهی الآمال، شیخ عباس قمی.
غلام ترک
امام حسین علیه السلام غلامى داشت که ترک بود او را با نام اسلم صدا مى زدند از ویژگیهاىاو اینکه قارى قرآن بود و آیات قرآن را با صداى دلنشین مى خواند.
اسلم آماده جنگشد و پس از اجازه گرفتن از امام علیه السلام به سوى میدان رفت و آن چنان با دشمن جنگید کهبه نقل بعضى هفتاد نفر از دشمن را کشت تا آن که بر اثر ضربات دشمن از پاى درآمد و بهزمین افتاد.
امام حسین علیه السلام به بالین او آمدند و صورت خودشان را روى صورت خون آلودغلامش نهاده و گریه کردند، در این هنگام اسلم چشم خود را گشود و یک لحظه سیماى نورانىامام حسین علیه السلام را دید و از خوشحالى خندید و همان دم به شهادت رسید.
داستان هایی از چهارده معصوم ( اشتهاردی)
وهب فرزند عبدالله بن عمیر
وهب فرزند عبدالله بن عمیر از قبیله بنی کلاب است. او همراه مادر و همسرش در لشکر امام حضور داشت. از آنجایی که مادرش (ام وهب) او را به جهاد و حمایت از امام و اهداف آن حضرت تشویق کرده بود، رو به میدان، اسب راند. او پس از مبارزه ی دلیرانه، تعدادی از دشمنان را به خاک و خون کشید و سپس به خیمهگاه، برای دیدار دوباره ی مادر و همسرش بازگشت. هنگام ملاقات به مادر گفت: آیا شما از من راضی و خشنود شدید؟ مادر پاسخ داد: از تو راضی نخواهم شد تا این که در پیش روی امام حسین علیه السلام شهید شوی. همسر او چون کلام مادر شوهر خود را بشنید به وهب گفت: تو را به خدا سوگند مرا بیشوهر مکن و مپسند که بر مصیبت تو گرفتار آیم. مادر گفت: ای عزیزم! سخن همسرت را دور انداز و به میدان برو و در یاری امام حسین علیه السلام تا مرز شهادت بشتاب تا در روز رستاخیز به شفاعت جدش نائل شوی.
پس از این گفت و گوی کوتاه، وهب بار دیگر به سپاه دشمن رو آورد و این رجز را سر داد
انی زعیم لک امُ وهب *** بالطعن فبهم تاره و الضرب
ضرب غلام مومن بالرب *** حتی یذیق القوم مرَّ الحرب
ای مادر وهب! من خود ضامنم که با ته نیزه و شمشیرگاه ضربه بزنم؛ آن هم ضربت زدن نوجوان مومن در راه پروردگار تا به این گروه تلخی جنگ را بچشاند.
وهب در ستیزی دوباره نوزده سواره و دوازده پیاده ی دشمن را از پای درآورد، تا این که دو دستش در راه احیای دین خدا قطع شد
مقتل الحسین خوارزمی، ج 2، ص 13- 12.